بِ بسمالله بودن
یکه بودن. بینظیر
بودن. از همه سربودن. سرآغز چیزی بودن.
با آفتابة زن طهارت نباید
گرفت
← آفتابة زن …ون مرد را پاک نمیکند.
با آل علی هرکه درافتاد
وَرافتاد [برافتاد]
هرکه با اهل
حق دشمنی کند خود را خوار میکند. دشمنی با اهل حق و اهل دل جز نابودی نتیجهای
ندارد.
با الله و بسمالله بزرگ
شدن
از کودکی
مورد دقت و مواظبت مداوم قرار گرفتن و در نتیجه بچهننه و نازدُردانه بار آمدن.
صورت دیگر: بچة الله و بسمالله.
با پا پس زدن و با دست پیش کشیدن
← از پا پس زدن و
با دست پیش کشیدن.
با پنبه سر بریدن
با نرمی به کسی
آسیب رساندن. با چربزبانی و ملایمت کار خود را پیش بردن.
با پول سرِ سبیل شاه هم میتوان
نَقاره زد
← آدم پولدار روی
سبیل شاه نقاره میزند.
باج به شغال (هم) ندادن
زیر بارِ
زور نرفتن.
باج به فلک (هم) ندادن
سُرً خم نکردن
در برابر هیچ صاحبقدرتی.
با خدا باش پادشاهی کن بیخدا باش هرچه خواهی کن
با کمک و
توجه خدا میتوان به همهچیز دستیافت و به مقامهای والا رسید؛ اما بدون کمک خدا
هیچ نمیتوان کرد. مترادف: الله و بُس، مابقی هوس.
باد [آب] آورده را باد [آب]
میبرد
← آب آورده را آب میبرد.
بادْ انداختن توی آستینِ کسی
تملّق کسی
را گفتن. کسی را با تمجید و تحسین مغرور کردن. مترادف: هندوانه زیر بغلِ کسی
گذاشتن. یا: باد توی بوق کسی کردن. یا: پیزُر لای پالان کسی گذاشتن.
باد توی بوقِ کسی کردن
← بادْ انداختن توی
آستین کسی.
با درد ساختن تا به درمان
رسیدن
رنج را تحمل
کردن برای رسیدن به نتیجه.
با دکانی که معامله نداری
ناخنک نزن
با کسی که
دوستی نداری شوخی نکن و از او چیزی نخواه.
باد کسی خالی شدن
دیگر قدرت و
اعتبار سابق را نداشتن. مترادف: پشم و پیلِ کسی ریختن.
بادمجانِ بَمْ [بَد] آفت
ندارد
چیزی که چشمگیر
و حسادتانگیز نیست از چشمزخم درامان است. آدم زمحت و پوستکلفت از آسیب مصون
است.
با دُمِ خود گردو شکستن
بسیار خوشحال
بودن. مترادف: در پوست خود نگنجیدن.
باران آمدن و خون شستن
بلای عظیم
آمدن و باعث قتلعام شدن.
بارکالله مرد را میکشد
سرْباری خر را
تشویق بیجا
موجب نابودی و سقوط انسان میشود.
بارِ کج به منزل نمیرسد
از نادرستی
و ناراستی نتیجة خوب گرفته نمیشود.
باروتِ کسی نَم کشیدن
توانایی و
نفوذ کسی فروکش کردن و دیگر کاربْری سابق را نداشتن.
با زبان خوش مار را از لانهاش
بیرون کشیدن
با نرمی و
ملاطفت هرکاری را میتوان از پیش برد.
بازی اِشکنَک دارد سر شکستَنَک
دارد
لذت و تفریح
رنج و دردسر هم دارد. در گیر و دار حوادث گاهی موفقیت هست گاهی شکست.
بازی بازی [شوخی شوخی] آخرش
جِدّی میشود
کار شوخی
چون بالا بگیرد به جنجال و مرافعه میکشد. مترادف: بادْ باران آورد بازیچهً جُنگ.
بازی بازی با دُمِ شیر [ریش
ما / ریش بابا] هم بازی؟
1. با هر چیز
و هرکس نمیتوان شوخی کرد. 2. از روی
شوخی کسی را دست انداختن. احترام کسی را پایین آوردن.
(تا توانی) با سه کس سودا نکن:
زاغ چشم و کوسه ریش و قدخپل
اعتقادی رایج
این سه گروه از مردم را بدمنش معرفی کرده است که چشم زاغ دلالت بر خبث ذات دارد،
در روز قیامت معصیتکاران چشمشان زاغ است و با آن علامت شناخته میشوند و کوتاه
قامتان حیلهگر و فتنهگر هستند.
با سیلی صورت خود را سرخ کردن
[داشتن / نگهداشتن]
با وجود
مشقت و تنگدستی آبرو و ظاهر خود را حفظ کردن.
باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نفایس [نتایج] سحر است
این هنوز
اوّل کار است. هنوز با مشکلات مواجه نشدهای. مترادف: نشاشیدهای شبت دراز است.
با شمشیر چوبی جنگ نمیتوان
کرد
برای انجام
هر کار وسایل خاص و مناسب و کافی لازم است. مترادف: با این چْس و پسها قبر بابا
بسته نمیشود. یا: قبر آقا گچ میخواهد و آجر.
با طناب پوسیدة کسی به چاه
رفتن
1. اغفال
شدن. اعتماد بیجا کردن. به پشتوانة شخص غیرقابل اعتماد کاری را انجام دادن. 2. با وسیلة نامناسب اقدام به کاری خطرناک کردن.
باقالی [باقلا / تیزک] کاشتیم که قاتق نانمان بشود آفتِ
[قاتلِ] جانمان شد
شخص یا چیزی
که برای کمک و آسایش در نظر گرفته شده بود برعکس موجب ناراحتی و زحمت شد. مترادف:
بچة سرراهی برداشتم پسرم بشود آقابالاسرم شد.
با کدخدا بساز دِه را بتاز
با صاحبان قدرت
و زور همدست و همعهد شو تا اگر به مردم ظلم کردی کسی نتواند به تو اعتراض کند.
صورت دیگر: (اول) کدخدا را ببین (بعد) دِه را بچاپ.
با کسی مثل سیبی بودن که از
وسط نصف کرده باشند
در رفتار و
گفتار و بخصوص در چهره و اندام کاملاً شبیه کسی بودن. مترادف: مثل گوزی بودن که از
کسی جسته باشد. یا: انگار از …ون کسی
افتادن.
با گرگ دنبه خوردن و با
چوپان گریه کردن
مترادف: شریک
دزد و رفیق قافله بودن. یا: دودوزه بازی کردن. صورت دیگر: برای گرگ دنبه بردن و
برای میش ضجه زدن.
بالاتر از سیاهی رنگی نبودن
بدتر از وضع
موجود ممکن نبودن و بیش از این جای ترس و نگرانی نبودن. مترادف: به سیم آخر زدن. یا:
هرچه بادا باد گفتن.E از سیاهی
بالاتر رنگی نبودن.E آب که
از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب.
بالا تُف کنی سبیل است پایین
ریش
قرار گرفتن
در موقعیتی که نشان دادن هر واکنشی نسبت به آن سبب رسوایی و بیآبرویی خود شخص
شود. مترادف: نه راه پس داشتن و نه راه پیش. صورت دیگر: پایین تُف کنی ریش است
بالا سبیل.
بالاخانه را اجاره دادن
عقل و شعور
خود را از دست دادن.
بالا و پایین کسی را دیدن
1. از
اخلاق و رفتار کسی آگاهی داشتن. کسی را در خوشبختی و بدبختی آزموده بودن و امیدی
به او نداشتن. 2. از ته و توی کار کسی
سردرآوردن.
بالای چشم کسی ابرو بودن
کوچکترین
اهانتی به کسی کردن.
بالای کسی را دیدن پایینش
را هم دیدن
← بالا و پایین کسی
را دیدن.
بالای [بیرونِ] گود نشستن و
گفتن لنگش کن
راحت کنار ایستادن
و دستور کار مشکل دادن.
با لباس سفید [چادر سیاه]
آمدن و با کفن سفید رفتن
پایداری و
سازش کردن زن با شوهرش. دختر فقط با مرگ خانة شوهر را ترک میکند و طلاق نمیگیرد.
با لشکر یزید به جنگ معاویه
رفتن
کاری
احمقانه و ابلهانه کردن که از همان ابتدا شکست آن آشکار است.
با ما به از این باش (که با
خلق جهان)
به شوخی و
به گلایه به دوست یا رفیق خود میگویند تا صمیمیت را کماکان حفظ کند.
با ماه نشینی ماه شوی با دیگ نشینی سیاه شوی
انسان با هرکس
معاشرت و رفاقت بکند همرنگ و همخوی او میشود. E آلو از آلو رنگ میگیرد، همسایه از همسایه پند.
بامی از بام کسی کوتاهتر پیدا
نکردن [ندیدن/ گیرنیاوردن]
از کسی
ناتوانتر پیدا نکردن. از ضعف یا بیاطلاعی یا خامی کسی سوء استفاده کردن و کاری
مشکل یا پرخطر را برعهدة او گذاشتن. تقصیر گناهی را به گردن شخص ضعیف و مظلومی
انداختن. صورت دیگر: دیواری از دیوار کسی کوتاهتر پیدا نکردن.
با نیزة دَه [هِفده] ذرعی
هم نمیشود سنده [گُه] را دَم [زیر] دماغش گرفت
بسیار خودبین
و متفرعن بودن.
با هر دست (که) بدهی با
همان دست پس میگیری
← از هر دست (که)
بدهی با همان دست پس میگیری.
با هرکه راست آید، از چپ و
راست آید.
مترادف: وقتی
که بدهد از نَر هم میدهد. متضاد: از هرجا سنگ آید به پای من لنگ آید.
با هر گُلی خاری است
هیچ حاصلی بیزحمت
بهدست نمیآید. هیچ مسیری بدون دشواری به مقصد نمیرسد. مترادف: گُل بیخار میسر
نشود در بْستان.E گُل
بیخار خداست.
با هفتاد مَن عسل [شکر] هم
نمیشود خوردش
بسیار تلخ و
عبوس و ترشرو بودن. خیلی بداخلاق بودن.
باید خر کریم را نعل کرد
باید با
رشوه و حقحساب دادن کار را راست و ریست کرد.
باید دخو را خبر کرد
هنگامی میگویند
که جمعی از حل کردن مشکلی بسیار ساده یا دریافت امری واضح و روشن ناتوان باشند.
باید لقمه را هم جوید و
دهنش گذاشت
از انجام طبیعیترین
و سادهترین کارها برنیامدن. دستوپاچلفتی بودن.
با یک تیر دو نشان زدن
انجام دادن کاری
که سود و منفعتی جانبی هم داشته باشد. مترادف: به یک کرشمه دو کار. یا: هم فال و
هم تماشا. صورت دیگر: یک سنگ و دو گنجشک. یا:
یکتیر دونشان.
با یک دست دو هندوانه
برداشتن
در یک زمان
دو مسئولیت را پذیرفتن. بیش از توانایی خود کاری را قبول کردن. مترادف: با یک دل
دو دلبر داشتن.
با یک دست دو هندوانه نتوان
برداشت
دو کار مشکل
را همزمان نمیتوان انجام داد و از دو کار باید یکی را انتخاب کرد.
با یک غوره سردی کسی شدن و
با یک مَویز [کشمش] گرمیش
ثبات
نداشتن. زود تحت تأثیر قرار گرفتن. دهنبین بودن. از کوچکترین حرف کسی رنجیدن و
با جزئیترین مطلبی و یا پیشآمدی ناراحت و بیطاقت شدن.
با یک کشمش [مَویز] گرمی کسی
شدن و با یک غوره سردیش
← با یک غوره سردی
کسی شدن و با یک مُویز گرمیش.
با یک گُل بهار نمیشود
← از یک گل بهار
نمیشود.
با یک مَویز [کشمش] گرمی کسی
شدن و با یک غوره سردیش
← با یک غوره سردی
کسی شدن و با یک مُویز گرمیش.
ببین چه میگوید نبین که میگوید
به مطلب
توجه کن نه به گویندة آن.
ببینیم و تعریف کنیم
اظهار شک و
تردید کردن. منتظر میشویم ببینیم که فلان کار مهم و مشکل را انجام میدهی یا نه.
بچه سوسکه از دیوار بالا میرفت
مادرش میگفت قربان دست و پای بلوریت بروم
به مزاح به
مادری میگویند که زیبایی فرزندٍ ـ نهچندان زیبای ـ خود را میستاید؛ چرا که
مادران فرزند خود را به هر اندازه هم که زشت و بدقیافه باشد زیبا میبینند.
بچة حلالزاده به داییاش
[خالهاش] میرود
1. نیشِ
زبانِ قوم شوهر به بچة خاطی و بیادب. 2. در شباهت واقعی افراد به دایی[خاله]شان گفته میشود.
بچة سر پیری زنگولة پای
تابوت است
احتمال مرگ
والدین و بیسرپرست ماندن چنان کودکانی بسیار است.
بچه میخِ میانِ قیچی است
وجود کودک
باعث مستحکمتر شدن بنیان خانواده میشود.
بچه نازادن بِه از ششماهه
افکندن جنین
کاری را
شروع نکردن بهتر از شروع کردن و نیمهتمام رها کردن است. مترادف: عهد نابستن از آن
بِه که ببندی و نپایی.
بچه یک خشت طلا باید بخورد
تا بزرگ شود
بزرگ کردن
فرزند امر بسیار پرخرجی است.
بخاری بلند نشدن از کسی
امیدی نرفن
به کسی. هیچ سودی حاصل نشدن از کسی. مترادف: آبی گرم نشدن از کسی. یا: بو (و) برنگی
نیامدن از کسی.
بخت که [چو] برگردد اسب اندر
طویله خر گردد
← اگر به دریا
برود دریا خشک میشود.
بخت که [چو] برگردد عروس در
حجله [شب اوّل] نر گردد
← اگر به دریا
برود دریا خشک میشود.
بخت که [چو] برگردد فالوده
دندان شکند
← اگر به دریا
برود دریا خشک میشود.
بخور آش بشکن جاش
آزردن کسی
به پاداش محبت وی. زیان وارد آوردن به کسی بهازای سودی که رسانده. مترادف: نمک
خوردن و نمکدان شکستن.
بخور و بخواب کارمه الله
نگهدارمه
متلک به
تنبلِ مفتخور.
بخیه به آبْدوغ زدن
زحمت بیهوده
کشیدن. کارِ بیحاصل کردن.E آب
در هاون کوبیدن.
بدبخت [بیطالع] اگر مسجد
آدینه بسازد
یا طاق فرو ریزد یا
قبله کج آید
← اگر به دریا
برود دریا خشک میشود.
بدگمان باش در امان باش
← آدم ترسو همیشه
سالم است.
بدمعامله آشنای قاضی است
به دلیل آنکه
مدام این و آن به محضر قاضی میکشندش. اشاره به آدم بدحساب و بدمعامله.
بد مَکن که بد اُفتی چَهْ مَکن که خود اُفتی
← از هر دست (که)
بدهی با همان دست پس میگیری.
بدهکار اگر لنگه کفش هم
پرت کند آدم باید بردارد
← از بدقمار هرچه
ستانی شٍتَلْ بْوُد.
بدهکار را که رو بدهی
بستانکار [طلبکار] میشود [از آب درمیآید]
رو دادن به کسی
که جنبة آن را ندارد باعث جسارت بخشیدن به او میشود تا هرگونه که خواست عمل کند.
مترادف: به فلانی رو که بدهی لایی و آستر هم طلبکار میشود. یا: به مرده که رو
بدهی به کفَنَش میریند. یا: به مهمان که رو بدهی صاحبخانه میشود. یا: مرده را که
سنگین برداری به تخت و تابوت خرابی میکند.
بدی خوبی از کسی دیدن حلال کردن
هر زحمت یا
رنجی را که از جانب کسی رسیده باشد بخشیدن.
بدین مژده گر جان فشانم
رواست
خبر بسیار
خوبی برایم آوردهای. از این خبر آسودهخاطر شدم.
بر احوال آن مرد باید گریست
که
دَخلش بُوَد نوزده، خرج بیست
کسی که از
روی حساب خرج نکند و بدون اینکه به جیب خود نگاه کند ولخرجی کند مطمئناً دچار مشکل
میشود.
برادران [زن و شوهر] جنگ کنند
ابلهان باور کنند
ریشهای
نبودن اختلافات نزدیکان. مترادف: چوب هرچه [هرقدر هم] سنگین باشد آب فرو(یش) نمیبرد.
یا: چاقو دستة خود را نمیبْرد.
برادر را ببین خواهر را بگیر
اشاره به شیاهتهای خانوادگی و تأثیر خانواده بر رفتار و خصوصیات اخلاقی افراد. مترادف: مادر را ببین، دختر را بگیر.
برادر را به جرم برادر نمیکشند
[نمیگیرند]
هر کسی
مسئول اعمال خویش است. مترادف: کسی را به گور کسی نمیگذارند. یا: بْزی را به پای
خودش آویزان میکنند.
برادری(مان) بهجا، بزغاله یکی
هفتصنّار
معامله
ارتباطی با دوستی یا حتّی برادری ندارد. مترادف: حساب حساب است کاکا برادر.
برای دو پول سیاه تا پِتِلْپورْت
رفتن و دستِ خالی برگشتن
بسیار خسیس
و لئیم بودن. مترادف: از …ون درآوردن
و به دهن گذاشتن.
برای صد کلاغ یک کلوخ بس
است
برای ساکت کردن
یا تاراندن انسانهای بزدل و بیهمِت اندک تهدیدی کافی است. مترادف: صد موش را یک
گربه بُس. صورت دیگر: صدکلاغ را یک کلوخ بس است.
برای کسی آب ندارد برای دیگری
که نان دارد
← آب درنمیآید
نان که درمیآید.
برای کسی بمیر که برایت تَب
کند
به کسی اهمیت
بده که او هم کمی به تو اهمیت بدهد. به کسی محبت و نیکی کن که ارزش آن را بداند.
مترادف: خواهان کسی باش که خواهان تو باشد.
برای کسی تَره خورد نکردن
به کسی اهمیت
ندادن. کسی را جدی نگرفتن.
برای لای جرز (دیوار) خوب
بودن
بیکاره و بیفایده
بودن. به درد هیچکار نخوردن. بیعرضه بودن.
برای مصلحت روزگار [از زور
پسی / از درد ناعلاجی / از ناچاری] آدم باید در …ون خره را هم ماچ کند.
← از درد ناعلاجی
آدم باید …ونِ خره را هم ماچ کند.
برای هفت جد [پشت] کسی بس
بودن
چیزی برای کسی
خیلی زیاد بودن. مترادف: این کلاه برای کسی گشاد است.
برای همه مادر بودن و برای کسی
زنبابا
به همه محبت
داشتن و به کسی کینه. نهتنها توجهی به کسی نداشتن بلکه اسباب زحمت و دردسر او هم
شدن.
برای یک بینماز در مسجد را
نمیبندند
برای کار
زشت یک نفر همه را تنبیه نمیکنند. بساطی را به دلیل بیاعتنایی یک نفر جمع نمیکنند. مترادف: برای یک خرِ لنگ کاروان
بار نَیفکنَد.
برای یک دستمال قیصریه را
آتش زدن
برای بردن
سود اندکی زیان بزرگی به دیگران زدن. برای نفع شخص خود به هیچکس رحم نکردن.
بر خر مراد سوار بودن [شدن]
به مقصود
خود رسیدن. کامروا بودن. رونقی در کارهای خود بهدست آوردن.
برگ سبزی است تحفة درویش (چهکند بینوا ندارد بیش)
تعارف و
تواضع هنگام پیشکشی.
برو فکر نان کن (که) خربزه
آب است
کاری که میکنی
بیهوده است به فکر کار بهتری باش.
بر هرکه بنگری به همین درد
مبتلاست
این گرفتاری
عمومیت دارد و دردی اجتماعی است. مترادف: دست به دُمبک هرکه بگذاری صدا میکند. یا:
سْم همه گٍرد است.
برهنه خوشحال بودن
سازگاری
داشتن با فقر و نداری.
بُز حاضر و دزد حاضر
دلایل اثبات
موضوع موجود بودن.
بُز دادن و بزغاله گرفتن
چیز باارزشی
را با چیز کمارزشتری عوض کردن. عمل تجاری احمقانه و غلط انجام دادن.
بزرگی به عقل است نه به سال
معیار سنجش
بزرگی افراد عقل و منطق و هوششان است نه طول عمرشان.
بُزک نمیر بهار میاد کمبوزه
با [و] خیار میاد
به امید
فردا زندگی نمیتوان کرد. وعدة دور و دراز دادن به کسی که اکنون نیازمند چیزی است.
مترادف: وعدة سر خرمن دادن.
بزرگان سیه مُهره بازی کنند
در بازی
شطرنج یا تختهنرد واگذاری مهرههای سیاه به حریف نوعی احترام شمرده میشود.
بزرگتری گفتهاند کوچکتری
گفتهاند
رعایت
احترام بزرگتران بر کوچکتران لازم است.
بُزِ گَر از سرچشمه آب میخورد
← اَنتر هرچه زشتتر
بازیش بیشتر.
بزن بر طبل بیعاری که آن
هم عالمی دارد
(بیعاری:
خوشباشی و آسان گرفتن سختیهای زندگی.) برای سرزنش افراد تنهلش و بیعار و بیمسئولیت
میگویند.
بُزی را به پای خودش آویزان
میکنند
← برادر را به
جرم برادر نمیکشند.
بسیار سفر [مَفر] باید تا
پُخته شود خامی
زمان لازم
است تا انسان مْجُرب شود. گذشت زمان، ضرر دادنها، تحمل ناراحتیها، وقتگذاریها
و خسارتها لازم است تا کسی صاحب اطلاع و تجربه بشود.
بس که گفتم زبانم مو درآورد
تکرار کردن
مطلبی بدون گرفتن نتیجه. مترادف: یاسین به گوش خر خواندن.
بشر جایزالخطا است
← آدم جایزالخطا
است.
بِشکن و بالا بنداز
کسی که هر کاری
که بخواهد میکند. الکی خوش و اهل طَرُب. مترادف: برهنه خوشحال بودن.
بعد از چهلسال گدایی شبِ
جمعه را گم کردن
علیرغم
مهارتی که در کار داشتن، اشتباه کردن. بعید بودن سرزدن اشتباه از کسی که در کاری
سابقة بسیار دارد.
بعد از نود و بوقی
نظر به
بدطالعی و نیامدٍ بخت در خراب شدن شادی و مانند آن. پس از گذشت زمان بسیار باز هم
نتیجهای عاید نشدن.
بغداد خود را آباد کردن
رفع گرسنگی کردن.
بغداد کسی خراب بودن
شکم کسی خالی
بودن. کنایه از سخت گرسنه بودن.
بفرما و بنشین و بتمرگ یک
معنی دارد جایش فرق میکند
؟
بگذار خود را جا کند ببین
با او چهها کند
پس از آنکه
با نرمی و خوشرویی خود را به کسی نزدیک کرد خواهی دید که چه به روزگارش خواهد
آورد.
بگذار درِ کوزه آبش را بخور
در مورد چیز
بیارزش و ناکارآمد میگویند.
بگذار (اول) من بگوزم بعد
تو بگو به ریشم [فلانم]
در جواب کسی
میگویند که قبل از انجام دادن کاری و گرفتن نتیجهای از آن اظهار نارضایتی میکند.
مترادف: به آب نرسیده موزه کندن [کشیدن]. یا: پیش از مرگ، واویلا.
بگذاری روی نان سگ نمیخورد
برای غُلوً
از کراهت کسی، رفتاری، گفتاری یا شئی میگویند.
بلبلان خاموش و خر عَر میزند
[عَرعَر میکند / در عَرعَر است]
1. وقتی
شخصی بدصدا آواز میخواند میگویند. 2.
تأسف از کنار گذاشته شدن بزرگان و استادان معتبر و اشغال جایشان بهوسیلة بیمایگان.
مترادف: سنگ را بستهاند و سگ را گشودهاند.
بلبل هفت تا بچه میآورد یکیش
میشود بلبل، ششتاش سِسْک
(سسک: پرندهای
کوچک و حشرهخوار.) غالباً فقط یکی از فرزندان شخص، بافضل و باهنر میشود. از بین یک
جمع عدة کمی لایق و شایسته بارمیآیند.
بِلَه [بیله] دیگ بِلَه [بیله]
چغندر
1. هر کسی
در حد خود، به تناسب خود، و با ظرفیت خود. مترادف: آوازهخوانِ ماهی قورباغه است. 2. نظر ناموافق داشتن با وصلت و دوستی دونفر که
مورد نفرت گوینده باشند. مترادف: این گُه به آن گاله ارزانی. این آشغال مالِ ریش
او.
بمان تا گیست به رنگ دندانت
شود
صبر و تحمل
بیجا و بیفایده کردن.
بند تنبان کسی شل بودن
درم مورد کسی
میگویند که برای آمیزش جنسی سست اراده باشد و اختیاری از خود نداشته باشد.
بند کسی به حرام و حلال باز
شدن
عفیف و پاکدامن
نبودن.
بند کسی را آب بردن
نتیجة زحمات
کسی به هدر رفتن.
بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش زِ یک گوهرند
انسانیت در
همبستگی و اتحاد معنا پیدا میکند؛ زیراکه خمیره و ذات آدمها مشترک است.
بو (و) بَرَنگی نداشتن [نیامدن
از کسی]
منشاء اثری
نبودن. فایدة وجودی نداشتن. وسیلة خیری نشدن. مترادف: بخاری بلند نشدن از کسی.
بُوْدُور که وارْدُور
همین است که
هست. جز تمکین و گردن نهادن گریزی نیست. مترادف: آشِ کشک خالته، بخوری پاته نخوری
پاته.
بوسیدن و کنار [بالای
طاقچه] گذاشتن
مطلقاً از چیزی
دست شستن. چیزی را برای همیشه ترک و رها کردن. مترادف: طلاق دادن.
بوقلمون را رنگ کردن و جای
بلبل [قناری] فروختن
بسیار
نادرست و متقلب بودن. در تقلب و دغلی بسیار ورزیده بودن. صورت دیگر: سٍهره [گنجشک
/ چیزی] را رنگ کردن و جای بلبل [چیزی] فروختن.
بُول و قول کسی یکی بودن
بد قول
بودن. به گفته یا وعدة کسی اعتمادی نبودن.
بوی الرّحمن کسی بلند شدن
مرگ کسی نزدیک
بودن. دوران کسی به پایان رسیدن.
بوی حلوای کسی بلند شدن
آثار مرگ کسی
آشکار شدن. بسیار فرتوت و بیرمق بودن.
بوی کباب شنیدن اما ندانستن
که خر داغ میکنند
در طلب سود
زیان کردن. دچار تصور و توهم باطل بودن.
به [از] آتش گفتن زبان نمیسوزد
← از حلوا حلوا
گفتن دهن شیرین نمیشود.
به اسب شاه یابو گفتن
به کسی توهین
شدن. از حرفی سادهای دلخورشدن. به کسی گویند که با شنیدن اندک حرف و ایرادی
برآشفته و ناراحت شود. مترادف: به خرِ کسی چْس گفتن. صورت دیگر: به اسب شاه گفتن یابو.
به بدهکار که رو بدهی طلبکار
میشود
← بدهکار را که
رو بدهی بستانکار میشود.
به بوی کباب آمدن و دیدن که
خر داغ میکنند
← بوی کباب شنیدن
اما ندانستن که خر داغ میکنند.
به [از /
در] بیآبی مردن بهتر، تا از قورباغه اجازه گرفتن
← اگر از درد بیگوشتی
بمیرم کلاغ از روی قبرستان نگیرم.
مترادف: نه شیر شتر، نه دیدار عرب.
به پایان آمد این دفتر، حکایت
همچنان باقیست
مجال و فرصت
تمام شد اما موضع بحث همچنان تمام نشده است.
به پای خود به گور [سلاخخانه]
رفتن
پذیرای خطری
برای خود شدن. موجبات زیان و هلاکت خود را فراهم کردن.
به تِریج قبای کسی برخوردن
دلخور شدن.
آزردهخاطر شدن و رنجیدن.
به تنبل گفتند برو سایه گفت سایه خودش میایه
به شخص بسیار
تنبل گویند.
به حرف گربه سیاهه [کوره]
باران نمیآید
← از دعای گربه سیاهه
باران نمیآید.
به حق چیزها ندیده و نشنیده
تعجب بسیار
از چیزی.
به خانه نشستن [عصمتِ /
مستوری] بیبی از بیچادری است
←آب گیرِ کسی
نیامدن وگرنه شناگر ماهری بودن.
به خر، دستش نمیرسد پالانش
را میزند
زورش به قوی
نمیرسد، از ضعیف انتقام میگیرد.
به خیالش علیآباد هم شهری
[دهی] است
پیش خود خیال
باطلی را پروراندن. توهم داشتن و بیهوده دلخوش کردن.
بهدرد لای جِرز (دیوار)
خوردن
به هیچ دردی
نخوردن. صورت دیگر: به درد لای جرز دیوار هم نخوردن. Eبرای جرز (دیوار)
خوب بودن.
به در گفتن تا دیوار بشنود
غیر مستقیم
به کسی کنایه زدن. چیزی را به کنایه و اشاره حالی کسی کردن. صورت دیگر: به در میگم
دیوار تو گوشکن.
به دریا برود دریا خشک میشود
← اگر به دریا
برود دریا خشک میشود.
بهدست خود آتش به ریش [ریشه
/ خرمن] خود زدن
باعث رنج و
خسارت خود شدن. بهدست خود وسایل زیان و گرفتاری خود را فراهم کردن. مترادف: بهدست
خود به ریش خود بِریدم از این ریدنِ
خود خیری ندیدم.
به دعای کسی نیامدن که به
نفرین کسی رفتن
به صرف دعا
و نفرین، کسی متولد نمیشود یا درنمیگذرد. خوشامد یا بدآمد دیگران در سرنوشت آدمها
تأثیری ندارد.E از
دعای گربه سیاهه باران نمیآید.
به دوستی دوستی میکنَد
پوستی
از رابطة
دوستانة خود با کسی سوء استفاده کردن و خواستههای بیش از حد داشتن.
بهرام که گور میگرفتی همهعمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
زندگی پستی
و بلندی بسیار دارد. نباید از وضعِ حالِ خود غره بود. مترادف: چنین است رسم سرای
دُرشت گهی پشت به زین و گهی زین به
پشت.
به روباهه گفتند شاهدت کیه
گفت دمبم
به کسی میگویند
که همصنف یا شریک خود را به شهادت بگیرد. آن که سند و مدرک کافی در تأیید عمل خود
ندارد.
به زبان خوشت؟ به پول زیادت؟
به راه نزدیکت؟
به کسی گویند
که، بیجا و نامناسب، توقع کار و خدمتی شایان داشته باشد.
به زبان خوش مار را میشود
از سوراخ بیرون کشید
← با زبان خوش
مار را از لانهاش بیرون کشیدن.
به زمین سفت نشاشیده است
روزهای سختی
و تنگی را ندیده است. هنوز به قویتر از خود برنخورده است. (ادرار کردن روی زمین
سفت باعث شتک زدنِ ادرار به خود میشود.)
به ساز کسی رقصیدن
به میل و
دستور کسی رفتار کردن. مطیع و فرمانبردار کسی بودن.
به سگه گفتند چرا پیر شدی
گفت از بس [بس که] وقِّ بیخودی زدم
به آدم
بداخلاق، پرسر و صدا، غرغرو و ایرادگیر میگویند. صورت دیگر: به کلاغه گفتند چرا پیر
شدی گفت از بس قارِّ بیخودی زدم.
بهشت آنجاست که آزاری
نباشد
← آنجا خوش است که
دل خوش است.
به شترمرغ گفتند بپر [پرواز
کن] گفت من شترم، گفتند بار ببر گفت من مرغم
به بهانههای
مختلف از زیر کار دررفتن.
به شتره گفتند چرا شاشت پَس
است؟ گفت چه چیزم مثل همهکس است؟
به کسی گویند
که کارها و رفتار او برخلاف معمول باشد.
به شتره گفتند چرا گردنت کج
است؟ گفت کجایم راست است؟
به کسی گویند
که کارها و رفتار او برخلاف معمول باشد.
به شرطِها و شروطِها
قبول و پذیرشِ
مشروط. اما و اگر آوردن.
به شکار گفتن بدو به تازی
گفتن بگیر
دودوزه بازی
کردن. فتنهگری بین دو دوست. دو بههمزنی و فتنهانگیزی در پوششِ خیرخواهی و صلحطلبی.
به شَل گفتند چرا بد میرقصی؟
گفت اتاق کج است
عذر نامربوط
آوردن.
به عمل کار برآید به سخندانی
[سخنرانی] نیست
← از حلوا حلوا
گفتن دهن شیرین نمیشود.
به قاطر گفتند پدرت کیه؟
گفت مادرم مادیان است
مغلطه کردن
آدم بیشخصیت در بهدست آوردن شخصیت.
به قالی کرمان ماندن (که)
هرچه بیشتر پا بخورد مرغوبتر میشود
به کسی یا چیزی
میگویند که با گذشت زمان و در اثر کار یا استعمال بهتر یا مرغوبتر شود. معمولاً
دربارة زنانی میگویند که جاذبة جنسیشان با ازدیاد سن بیشتر میشود.
به کس کسونش نمیدم به همهکسونش
نمیدم، به کس میدم که کس باشه دور قباش اطلس باشه
از عبارتهایی
است که مادرها برای نوازش و آرزوی تعالی دخترهایشان میخوانند.
به کلاغه گفتند چرا پیر شدی
گفت بس که [از بس] قارِّ بیخودی زدم
به آدم
بداخلاق، پرسر و صدا، غرغرو و ایرادگیر میگویند. صورت دیگر: به سگه گفتند چرا پیر
شدی گفت از بس وقًّ بیخودی زدم.
به کوچة علیچپ زدن خود را
اطلاع داشتن
از چیزی ولی اظهار بیاطلاعی کردن. مترادف: خود را به آن راه زدن.
به گربه گفتند فضلهات دوا
[درمان] است (رید) خاک رویش ریخت
مضایقه کردن
چیز ناقابلی که مورد روای حاجتی باشد.
به گوش خر یاسین خواندن
اندرز دادن
به کسی که گوشش بدهکار نیست. کار بیهوده کردن.E آب در
هاون کوبیدن.
به لعنت خدا هم نَیرزیدن
به کلّی بیارزش
بودن.
به ماه میگوید تو دَرنَیا که
من درآمدم [تا من درآیم]
1. بسیار زیبا
و خوبرو بودن. 2. به زیبایی خود نازیدن.
به مُرده که رو بدهی به کفَنَش
میریند
← بدهکار را که
رو بدهی بستانکار میشود.
به مُرغش نمیتوان کیش گفت
بسیار متکبر
و از خودراضی بودن. مترادف: نمیتوان بهش گفت بالای چشمش ابرو است.
به مرگ گرفتن تا به تَب راضی
شدن
حد بالا را
طلب کردن، به امید اینکه به حداقل چیزی راضی شوند. E از
مرگ گرفتن تا به تَب راضی شدن.
به نعل و به میخ زدن
1. رعایت تعادل
را کردن. گاهی به نفع یک طرف و گاهی به نفع طرف دیگر سخن گفتن. 2. در لفاف و کنایه صحبت کردن. حرف خود را رُک و
راست بیان نکردن. جوانب کار و حرف را درنظر گرفتن.
به هر چمن که رسیدی گلی بچین
و برو
1. از هر
خرمنِ دانش و معرفت سهمی گرفتن و بهکار بردن. 2. خود را در قید و بند فرد واحدی قرار ندادن. 3. از هر موقعیتی استفاده کردن و خوش گذراندن.
به هر سازی رقصیدن
مطابق هر میلی
رفتار کردن. صورت دیگر: به ساز کسی رقصیدن.
به هر کجا که روی آسمان همین
رنگ است
همهجا همین
وضع است و تغییر محل تأثیری در وضع موجود ندارد. بیت: مرو به هند و بیا با خدای خویش
بساز به هر کجا که روی آسمان همین
رنگ است.
به هیچ صراطی مستقیم نبودن
گوش نصیحتشنو
نداشتن. لجوج و یکدنده بودن.
به یک تیر دو نشان زدن
با انجام یک
کار به دو هدف رسیدن. مترادف: به یک کرشمه دو کار کردن.
به یک چشم برهم زدن
در یک لحظه.
در یک مدت کوتاه.
به یک غوره سردی کسی شدن و
به یک کشمش [مَویز] گرمیش
← با یک غوره سردی
کسی شدن و با یک مُویز گرمیش.
به یک کشمش [مَویز] گرمی کسی
شدن و به یک غوره سردیش
← با یک غوره سردی
کسی شدن و با یک مُویز گرمیش.
به یک گُل بهار نمیشود
← از یک گل بهار
نمیشود.
به یک نان سیر بودن، به یک
نان گرسنه
بسیار قانع
بودن. به قناعت روزگار گذراندن.
بیا ثواب کن به بچهیتیم رو
بده
بـه مزاح
وقتی میگوینـد کـه از عمل خیـری کـه در حق کسـی کـرده و بعد ـ بهاصطلاح ـ چیزی
هم بدهکار شوند. مترادف: به بچهیتیم که رو بدهی ادعای ارث و میراث میکند.
بیا نان بده سگتوله نگهدار
برای ابراز
نارضایتی و شکایت از ناسپاسی نمکپروردگان خود میگویند.
بی حرفِ پیش
وقتی از کار
یا اتفاق خوشی که در انتظار آن هستند صحبت میشود میگویند تا در انجام آن مشکلی پیش
نیاید. مترادف: گوش شیطان کر.
بیخبری خوشخبری
وقت دلواپس
بودن برای چیزی یا کسی، بیخبری از خبر بد بهتر است. وقتی از چیزی یا کسی خبری نیست
حتماً اتفاق بدی هم برایش نیفتاده و این خود یک خبر خوب است.
بیدی نبودن که از این بادها
لرزیدن
← از آن بیدها
نبودن که از این بادها لرزیدن.
بیروغن سرخ کردن
بینهایت
زرنگ بودن.
بیرون روشنکن و خانه تاریککن
بودن
خارج از
خانه مجلسآرا و خوشبرخورد و بذلهگو بودن و در خانه با همسر و فرزند خود بدقلقی
و نامهربانی کردن. مترادف: تو کوچه عسل، تو خونه حنظل.
بیرون نرفتن بیبی [عروس]
از بیچادری است
← آب گیر کسی نیامدن
وگرنه شناگر ماهری بودن.
بیستون را عشق کند و شهرتش
فرهاد برد
طعنه به کسی
است که از کار و زحمت دیگران سود مادی یا معنوی بهدست آورده باشد. مترادف: کار کردنِ
خر و خوردنِ یابو.
بیطالع [بدبخت] اگر مسجد
آدینه بسازد
یا طاق فرو ریزد یا
قبله کج آید
← اگر به دریا
برود دریا خشک میشود.
بیلزنی باغچة خودت را بیل
بزن
←آبه اگر قوت
داشت، قورباغهاش نهنگ میشد.
بیل کسی خیلی [هزار مَن]
گِل برداشتن [گرفتن]
خیلی
توانا و ثروتمند بودن.
بیله [بِلَه] دیگ بیله
[بِلَه] چغندر
← بِله دیگ بِله
چغندر.
بیمایه فطیر است
هیچکاری
بدون پول و سرمایه پیشرفتی نخواهد کرد.
بیمحلی از صدتا فحش بدتر
است
1. بدترین
رفتاری که با کسی میتوان کرد به هیچ شمردن او است. 2. بهترین رفتاری که با بدگویان و مفتریان میتوان کرد اهمیت
ندادن به سخنانشان است. مترادف: جواب ابلهان خاموشیست.
بین پیغمبران جِرجیس را
انتخاب کردن
چیز دور از
عقلی را انتخاب کردن. از بین تعداد زیادی مورد معروف یک ناشناس را انتخاب کردن.
انتخاب زیرکانه کردن.
No comments:
Post a Comment