حاتم طایی از دَم خانة کسی رد شده
بسیار دستودلباز
بودن. صورت دیگر: حاتم طایی کفٍ دستش ریده.
حاجی حاجی مکه
دادن وعدة
دور و دراز. از زیر بار تعهدی فرار کردن. به ندرت به دیدن کسی رفتن. صورت دیگر:
حاجی حاجی را به مکه ببیند. کنایه به آنکه باردیگر هنگام حج همدیگر را در مکه
خواهیم دید.
حُبالوطنِ مِنِالایمان
عشق به وطن
از ایمان است.
حرف آخر را اوّل زدن
بدون مقدمهچینی
و پرحرفی مطلبی را بیان کردن.
حرف حرف میآورد
هر سخن، سخن
دیگری به ذهن میآورد و رشتة کلام همچنان ادامه پیدا میکند. مترادف: کار توی کار
پیدا میشود.
حرف حسابی [حساب] جواب
ندارد
حرف درست و
منطقی جای هیچگونه ایرادی نمیگذارد و همه آن را میپذیرند.
حرف حَسَنْ پشمِ ...ُسم
سخنی که پوچ
و باد هوا تلقی شود. چیزی که لغو و بیارزش بهحساب آید.
حرفِ حق تلخ است
شنیدن حرف
درستی که به زیان انسان باشد ناگوار و پذیرفتنش سخت است.
حرف خود را به کرسی نشاندن
گفتة خود را
به دیگران قبولاندن. عقیدة خود را به دیگران تحمیل کردن.
حرف راست را از بچه باید شنید
[پرسید]
چون کودکان
باطنِ بیغل و غشی دارند هرچه بدانند میگویند. کودکان بر خلاف بزرگترها راستگو
هستند. صورت دیگر: حرف راست را باید از دیوانه [مست] شنید.
حرف را کی زد آنکه تو رو
زد
به کسی میگویند
که پیام زنندهای را برساند.
حرف مَرد یکی است
مرد روی حرف
خود میایستد. حرف مرد اعتبار او است. مرد از گفتار خود باز نمیگردد.
حرفهایت مفت، کفشهایت جفت
میخواهی
بروی برو کسی جلویت را نگرفته. مترادف: راه باز جاده دراز.
حرفهای گندهتر از دهن خود
زدن
گندهگویی کردن.
حرف دهن خود را نفهمیدن. حرفهای بالاتر از حد خود زدن.
حرمت امامزاده با متولی
است
احترام
افراد با نزدیکانشان است. کوچکتر وقتی میتواند از آبروی بزرگترش استفاده کند که
حرمت آنرا حفظ کند.
حساب به دینار بخشش به
خروار
در حساب باید
دقیق بود و در بخشش سخاوتمند. مترادف: هرچیز بهجای خویش نیکوست.
حساب حساب است کاکا برادر
← برادری(مان) بهجا،
بزغاله یکی هفت صنّار.
حسود هرگز نیاسود
بیمارِ حسد
هرگز از درد خود آرام نیست.
حق گرفتنی است نه دادنی
مترادف: از
تو حرکت از خدا برکت.
حقیقت تلخ است
← حرف حق تلخ
است.
حکم بچه از حکم شاه روانتر
است
خواهش بچة شیرین
را نمیتوان رد کرد. بچه حتّی شده با گریه و زاری حرف خود را به کرسی مینشاند.
حلال بکن هزار بکن
؟
حلواحلوا گفتن دهان را شیرین
نمیکند
← از حلوا حلوا
گفتن دهن شیرین نمیشود.
حلوای تنتنانی تا نخوری
ندانی
تا آزمایش نکنی
متوجه نمیشود. تا به سر خودت نیاید نمیفهمی.
حنا (به) ریش کسی بستن
کسی یا چیزی
را به کسی تحمیل کردن.
حنای کسی رنگ نداشتن
اعتبار
نداشتن. احترام نداشتن. از احترام و اعتبار و اعتنای دیگران برخوردار نبودن.
حواله سرِ خرمن دادن
سر دواندن و
حوالة نامعلوم و بیاعتبار دادن.
حیا را خوردن و آبرو را قی کردن
[قورت دادن]
بسیار گستاخ
و وقیح بودن. بیشرم و حیا بودن. صورت دیگر: حیا را خوردن و شرم را به کمر بستن.
No comments:
Post a Comment