چاقو دستة خود را نمیبرد
نزدیکان به
هم ضرر و زیان نمیرسانند.E برادران جنگ کنند ابلهان باور کنند.
چاله چولة چیزی را پر کردن
نواقص چیزی
را برطرف کردن. قرضها را پرداخت کردن.
چالهنکنده منار را دزدیدن
کار بیمحاسبه
انجام دادن.
چاه باید از خودش آب داشته
باشد
بسیاری از
صفات که لازمة انسانیت است اکتسابی نیست و میباید در خمیرة شخص وجود داشته باشد.
صورت دیگر: خوشا [خوش آن] چاهی که آب از خود برآرَد. مترادف: چشمه آن است که خود
بجوشد. یا: چاهی که از خودش آب ندارد از آب ریختن آبدار نمیشود.
چاه [چاله] را کندن بعد
منار را دزدیدن
← اوّل چاله را کندن
بعد منار را دزدیدن.
چاهکن همیشه تَهِ چاه است
بددل و
بدذات همیشه گرفتار است. آنکه برای دیگران دام میسازد عاقبت خودش گرفتار میشود.E جواب «های» «هوی» است.
چاه [چَه] مَکن بهر کسی
اوّل خودت دوّم کسی
← از هر دست (که)
بدهی با همان دست پسمیگیری.
چاهی که از خودش آب ندارد
از آب ریختن آبدار نمیشود
← چاه باید از
خودش آب داشته باشد. صورت دیگر: چاهی که از خودش آب ندارد آب هم توش بریزی آبدار
نمیشود.
چرا عاقل کند کاری که باز
آرَد پشیمانی
بدون تحقیق
و مطالعه یا از روی احساسات نباید کاری کرد که باعث پشیمـانی شـود. بیـت: زلیـخا
مْرد در حسـرت کـه یوسـف گشت زندانی
چرا عاقل کند کاری که باز آرَد پشیمانی. مترادف: چرا آدم زیر دیوارخرابه
بخوابد که خواب آشفته ببیند. یا: در گورستان [زیر پای شتر] نخواب و خواب آشفته نبین.
چراغ از بَهرِ تاریکی نگه
دار
راه برگشت
برای خود باقی گذاشتن. تمام پلها را پشت سرِ خود را خراب نکردن. مترادف: چو بِه
گشتی طبیب از خود میازار.
چراغ پای [پایة] خودش را
روشن نمیکند
← پای چراغ تاریک
است.
چراغموشی بِه زِ خاموشی
اندک و ضعیف
بهتر از هیچ است. مترادف: کاچی بهتر از هیچی.
چراغِ هیچکس تا صبح [سحر]
نمیسوزد
خوشبختیهای
دنیا پایدار نیست. هیچکس همیشه کامروا نیست.
چراغی را که ایزد
بَرفروزد هرآنکس پُف کند ریشش بسوزد
← آن را که
براندازند با ماش دراندازند.
چراغی که به خانه رواست به
مسجد حرام است
واجب بر
مستحب ارجح است. مترادف: اوّل خویش بعد درویش.
چرخ کسی را چنبر کردن
← استخوان لای
زخم گذاشتن.
چُس خودش بو نمیشنود
← آب صدای (شرشر)
خودش را نمیشنود. صورت دیگر: چْس بوی خودش را نمیفهمد.
چُس را ببین که به آبقلیان
میگوید بوگندو
← آبکش به آفتابه
میگوید دوسوراخه.
چشمبسته غیب گفتن
به شوخی به کسی
گویند که موضوعِ واضح و روشنی را تشریح کند. صورت دیگر: چشمباز غیب گفتن. یا: چشمبسته
زیرآبی رفتن.
چشمِ پُر بهتر از دست پُر
است
تنگدستٍ بینیاز
بر دارای آزمند شرف دارد. صورت دیگر: چشمِ سیر بهتر از شکمِ سیر است.
چشم چشم را ندیدن
تاریکی مطلق
بودن.
چشم خود را همگذاشتن و دهن
خود را باز کردن
بددهن و
بدزبان بودن. در حرف زدن ملاحظه نداشتن. صورت دیگر: مثلِ خروسه چشمهایش را هممیگذارد
و دهنش را باز میکند.
چشم فلان کس کور
آنچه بر سر
فلان کس میآید حقش است و باید آن را تحمل کند. صورت دیگر: چشم فلان کس کور، دندهاش
نرم.
چشم کسی به در بودن
منتظر آمدن کسی
بودن. انتظار کشیدن.
چشم کسی به در خشک شدن
انتظار بیهوده
کشیدن. به سختی و با امید بسیار منتظر کسی بودن.
چشم کسی روشن
نوعی تبریک
گفتن است.
چشم کسی روشن شدن
شادان شدن
به دیدار کسی.
چشم کسی کور شدن
خطایی کردن
و ناچار از تقبل یا تحمل عواقب آن بودن.
چشمه آن است که خودش بجوشد
← چاه باید از
خودش آب داشته باشد.
چشمهایش آلبالو گیلاس میچیند
چشمهایش
درست تشخیص نمیدهند. به اطرافش بیدقت است.
چغندر گوشت نشود، دشمن دوست
کنایه از دل
نبستن به کسی یا چیزی که ثمری ندارد. مترادف: ژیان ماشین نمیشود، باجناق فامیل. یا:
نه نون و پنیر غذا میشود نه باجناق قوم و خویش.
چنان نماند و چنین هم
نخواهد ماند
← این در به این
پاشنه نمیماند. بیت: رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند و چنین هم نخواهد ماند. [حافظ]
چندان سمن هست که یاسمن پیدا
نیست
← آنقدر سُمُن
هست که به یاسُمُن نمیرسد.
چند پیرهن بیشتر از کسی
پاره کرده بودن
بیشتر از کسی
سن و تجربه داشتن. بسیار مجربتر و جهاندیدهتر و سرد و گرم روزگار چشیدهتر از کسی
بودن.
چند کلمه هم از مادر عروس
بشنوید
به تحقیر یا
شوخی به کسی گفته میشود که دربارة چیزی که از آن اطلاعی ندارد اظهار نظر کند.
چند مَرده حلاج بودن
چه اندازه
عرضه، لیاقت یا توانایی داشتن.
چنگی به دل نزدن
زیاد مطلوب
نبودن و جلب نظر نکردن.
چنین است رسم سرای
درشت
گَهی پشت به زین و گهی زین به پشت
زندگی پست و
بلند بسیار دارد. مترادف: بهرام که گور میگرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت. یا: در بر
یک پاشنه نمیچرخد.
چو ایزد به حکمت ببندد دری به رحمت گشاید در دیگری
امید را ولو
در نومیدی و بدآمد کار، نباید از دست داد. همواره امکان گشایشی در امور فراهم است.
مترادف: از این ستون به آن ستون فرج است. صورت دیگر: خدا به حق چو دری بر کسی فرو
بندد زِ راه لطف و کرم دیگری گشاید
باز.
چوب به مُرده زدن
به ستمدیده
و مظلوم زور گفتن و ستم کردن. شکستهدلی را آزُردن.
چوب خدا صدا ندارد هرکه
بخورد دوا ندارد
نباید از
انتقام خداوند غافل بود انسان ظالم و سیاهکار سزای عمل خود را خواهد دید. مترادف:
خداوند انتقامگیرنده است.
چوب در آستین کسی کردن
کسی را بهسختی
تنبیه کردن.
چوب در سوراخ زنبور کردن
کسانی را
تحریک کردن.E انگشت در سوراخ زنبور کردن.
چوب دوسر طلا [گُه / نجس]
شدن
← از اینجا
مانده و از آنجا رانده.
چوب را که بردارند [برداری]
گربه [آقا] دزده حساب کار خودش را میکند [خبردار میشود]
خطاکار از کردة
خویش آگاه است و تا اشارهای ببیند میگریزد. صورت دیگر: دست که به چوب ببری گربهدزده
حساب کار خودش را میکند.
چوب سر درخت
را کف پای خود دیدن
← آدم باید چوب
سر درخت را کف پایش ببیند.
چوب لای چرخ کسی گذاشتن
← استخوان لای
زخم گذاشتن.
چوب معلّم گُل است هرکه
نخورد خُل است
برای تسلّی
شخص تنبیه شده میگویند.E جور
استاد بِهً ز مهر پدر.
چو تیر از کمان رفت ناید بهدست
[شست]
← آب رفته به جوی
برنمیگردد.
چو دانی و پرسی سؤالت خطاست
پرسشی که
پاسخ آن معلوم است جایز نیست. آنچه را خود میتوانی از پیش ببری به دیگری ارجاع
نده.
چو دَخلت نیست خرج آهستهتر
کن
به قدر درآمد
باید خرج کرد.
چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر
بَرَد کالا
انسان دانا
و هنرمند در کار خود موفقتر است زیرا علم و هنر چراغ راه زندگیاند و با آنها
بهتر میتوان زندگی کرد.
چو عضوی بهدرد آورَد
روزگار دِگر عضوها را نماند قرار
انسانهای
نوعدوست از غم و ناراحتی همنوعان خود ناراحت میشوند و سعی میکنند به آنها کمک
کنند.
چو فردا شود فکر فردا کنیم
حال را غنیمت
شمردن و برای آنچه نیامده عیش و راحت حاضر را ضایع نکردن.
چو میبینی که نابینا و چاه
است اگر خاموش بنشینی گناه است
← اگر بینی که
نابینا و چاه است اگر خاموش بنشینی
گناه است.
چون پیر شدی حافظ از میکده
بیرون شو
هرکاری به
موقع خود زیبنده است. بیت: چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی.
چون [گَر] صبر کنی زِ غوره
حلوا سازی
با صبر و
بردباری مشکلات حل میشود و حتّی میتوان کارهایی انجام داد که به نظر غیرممکن میآیند.
(غوره انگور میشود انگور شیره و از شیره حلوا درست میکنند.) مترادف: کارها نیکو
شود اما به صبر.
چون که صد آید نود هم پیش
ماست
آنکه کل را
دارد صاحب جزء هم هست. آنکه به حصول حداکثر میکوشد لاجرم از حداقل نیز برخوردار
خواهد بود. بیت: نام احمد نام جمله انبیاست
چون که صد آید نود هم پیش ماست.
چون قافیه تنگ آید شاعر به جَفَنْگ آید
به کسی میگویند
که بهدلیل نداشتن منطق و برهان، کمبیاورد و سخنان چرند و بیمنطق بگوید.
چهاردیواری اختیاری
اختیار زندگی
خود را داشتن. هرکس در خانه خود آزاد و صاحباختیار است.
چه برای کر بزنی چه برای کور
برقصی
کار بیهوده
کردن. مترادف: آب در هاون کوبیدن.
چه تاجی به سرِ کسی زدن
خدمتی به کسی
نکردن. کار خاصی برای کسی انجام ندادن تا توقعی داشتن.
چه خاکی به سر ریختن
چاره جستن.
چه خواهد کور جز دو چشم بینا
وقتی میگویند
که کسی مطلوب خود را پیدا کند.
چه سلامی چه علیکی؟
در جواب
سلام کسی که از او دلگیر هستند میگویند.
چه علی خواجه چه خواجه علی
هردو یک معنی
میدهند. فرقی نمیکنند. مترادف: چه سر به کلاه چه کلاه به سر. یا: در پیش خٍرُد
جمعه و آدینه یکی است.
چه کشکی؟ چه پشمی؟
انکار کردن
بدهی، وعده یا قول خود. صورت دیگر: کشک چه؟ پشمِ چه؟
چَه [چاه] مَکن بهرِ کسی اوّل خودت دوّم کسی
← از هر دست (که)
بدهی با همان دست پسمیگیری.
چَه مَکن که خود اُفتی بد مَکن که بد اُفتی
← از هر دست (که)
بدهی با همان دست پسمیگیری. صورت دیگر: بد مُکن که بد اُفتی چُه مُکن که خود اُفتی.
چیزی بگو که بگُنجد
حرفی بزن که
شدنی باشد. چیزی بگو که عملی باشد. صورت دیگر: به گنجشکه گفتند منار به …ونت گفت چیزی بگو که بگنجد.
چیزی که از خدا پنهان نیست
از شما چه پنهان
آنچه لازم
است با صداقت گفتن.
چیزی که به خود نمیپسندی
به دیگران (هم) مپسند
← آدم باید یک
سوزن به خودش بزند یک جوالدوز به دیگران.
چیزی که عوض دارد گله ندارد
← از هر دست (که)
بدهی با همان دست پسمیگیری.E جواب
«های» «هوی» است.
چیزی که عیان است چه حاجب
به بیان است
آنچه روشن
و اظهر من الشمس است نیازمند صغری و کبری چیدن نیست. مترادف: آفتاب آمد دلیل
آفتاب. صورت دیگر: چیزی که عیان است چه حاجت به بیانش.
No comments:
Post a Comment