Thursday, January 9, 2014

آ

آب آب را پیدا می‌کند، آدم آدم را

هرکسی در پی یافتن مطلوب خویش است. مترادف: آب آب را می‌جوید، کور عصا را. یا: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.

آب آب [گودال] را می‌جوید، کور عصا را

آب آب را پیدا می‌کند آدم آدم را.

آب آب را می‌جوید، گودال هردو را

هرکس به هم‌دل و هم‌زبان خود می‌پیوندد.

آب آمدن و تَیمُّم باطل شدن

با حضور اصل، دیگر موردی برای استفاده از بدل باقی نمی‌ماند. مترادف: منار بلند به دامن الوند پست است. صورت دیگر: جایی که آب هست تیمم روا نیست. یا: آب که آمد تیمم باطل است. یا: تیمم باطل است آن‌جا که آب هست.

آب آورده را آب [باد] می‌برد

مفت به‌دست آمده مفت هم از دست می‌رود. هرآن‌چه بی‌زحمت و کوشش به‌دست آید، بی‌ارج و بی‌بهاست و از دست خواهد رفت. «بادآور» یا «بادآورد» را نام گنجی از گنج‌ها هفتگانة خسرو پرویز نوشته‌اند،گویند این گنج عظیم نخبة جواهرات بازرگانان و مال‌دارن بُندرِ «اسکندریه» بود که برای دور ماندن از صدمات احتمالی جنگ به کشتی دیگری بار کرده بودند، تا در صورت فتح مصر به دست ایرانیان، برای انتقال به روم آماده باشد. امِا تغییر ناگهانی باد، آن را بی‌هیچ کوششی به دامن ایرانیان افکند که به تیسفون فرستادند و «گنج بادآورد» خواندند که بعدها مورد دستبردی عظیم قرار گرفت و نخبة جواهرات آن به یغما رفت. ظریفان گفتند «باد آورده را باد بْرد.» و این مثل شد.

آبادانی ظلم، بر بادی است

ظلم عاقبت ندارد. حکومت ظالمان را پایه و مایة قابل اعتمادی نیست. مترادف: ریشة بیداد بر خاکستر است. یا: ظالم پای دیوارِ خویش را می‌کنَد.

آبادی بعدِ خرابی است

برای رسیدن به راحتی باید سختی‌ کشید. مترادف: تا پریشان نشود، کار به سامان نرسد.

آبادی مِی‌خانه زِ ویرانی ماست

گروهی شکست می‌خورند تا گروهی پیروز شوند. بْردِ این یک، مستلزم باخت آن یکی است. مترادف: خانة ظالم به آه مظلوم گرم است.

آب از آب تکان نخوردن

آرامش کامل برقرار بودن. رخ ندادن آشوبی که احتمال وقوع آن درمیان بوده است. مترادف: آب از آب نجنبیدن.

آب از بالاپایین کسی راه افتادن

شیفته و فریفتة چیزی شدن. خوش‌آمدن از چیزی و طالب آن شدن.

آب از دست کسی نچکیدن

بسیار خسیس و لئیم بودن. خیر کسی به کسی نرسیدن. مترادف: نم پس ندادن.

آب از دهن کسی راه افتادن [سرازیر شدن]

چیزی شدیداً توجه کسی را جلب کردن. به هوس افتادن. مترادف: آب از لب [لک] و لوچة کسی راه افتادن.

آب از سرچشمه گِل بودن

کار از جای دیگر، یا از بالا خراب بودن. مشکل، ریشه‌ای بودن.

آب از سرِ کسی گذشتن

آن‌چه نباید بشود شدن. در نهایت سختی و بدبختی بودن.

آب از گلوی کسی پایین نرفتن

هیچ کاری انجام ندادن. اراده یا فرصت هیچ‌کاری را نداشتن.
            اشتباه نشود با  آب خوش از گلوی کسی پایین نرفتن.

آب از لب [لک] و لوچة کسی راه افتادن [سرازیر شدن]

سخت شیفته و بی‌قرارِ خوردنِ چیزی یا رسیدن به وصال کسی شدن. مترادف:آب ازدهان کسی راه افتادن.

آب‌انبار دستِ [به‌دست] یزید افتادن

با اشاره به واقعة کربلا کنایه از محول شدن امری به مسئولی سخت‌گیر و مقرراتی است. سپرده شدن امور به کسی که از او کم‌ترین امید موافقت یا آسان‌گیری نمی‌توان داشت. مترادف: روزی افتادن دست قوزی. یا: آب دست یزید افتادن [بودن].

آب‌انبار شلوغ، کوزه بسیار می‌شکند

خواستن چیزی که خواهان بسیار داشته باشد خالی از دردسرها و مشکلات نیست. مترادف: آشپز که دوتا شد، آش یا شور می‌شود یا بی‌نمک. یا: دیگٍ شراکت نمی‌جوشد.

آب این‌جا، نان این‌جا، کجا رفتن بهتر از این‌جا

دربارة کسی که در مکانی مناسب جا خوش کرده باشد می‌گویند.

آب‌باریکه‌ [باریک]

رزق و درآمد کم، اما مستمر. درآمد بخور و نمیر.

آب بِدَود و نان بِدَود و کسی هم دنبال‌شان بِدَوَد

نفرین به فرزند و شوهر ناخلف.

آب برای همه آبادی می‌آورد برای ما خرابی

امر نیکویی مثل حْسن، علم، مال یا زیبایی، برای کسی موجب بدبختی و تیره‌روزی بودن.

آب به آبادانی رفتن

سود و استفاده به سوی مال‌دار می‌رود. بخت و اقبال به جانب نیک‌بختان روی می‌آورد. نعمت و مال همیشه به جانب صاحب نعمتان روی می‌کند. مترادف: آب می‌داند آبادانی کجاست. یا: پول پول را پیدا می‌کند.

آب به آب بخورد [می‌خورد] زور برمی‌دارد

قوت از اتحاد حاصل می‌شود. مترادف: یک دست صدا ندارد.

آب به آب شدن

منطقة سکونت خود را تغییر دادن و احساس ناراحتی و کسالت کردن.

آب به آسیاب کسی انداختن

به کسی کمک کردن.

آب به پَستی [سرازیری/ گودال] می‌رود

1. سفلگان به هم‌نشینی با هم‌طینتان خویش راغب‌تر هستند. مترادف:آب حمام، مفت فاضل‌آب. یا: کبوتر با کبوتر، باز با باز     کند هم‌جنس با هم‌جنس پرواز. 2. آن که گرانمایه‌تر است و بلند پایه‌تر، طبعاً مواضع‌تر است. مترادف: زمین بلند آب نمی‌خورد. یا: هرگز نخورد آب زمینی که بلند است.

آب پاکی روی دست کسی ریختن

سخن ناگوار و غیر منتظره‌ای را به صراحت به کسی گفتن. حرف آخر را به کسی زدن. امید کسی را مبدل به یأس کردن.

آبت نبود، نانت نبود، فلان کارَت چه بود

سرزنش به آسوده‌ای که خود را گرفتار کرده باشد. E  آبش نبود، نانش نبود، فلان کارَش چه بود؟

آب توبه سر کسی ریختن

کسی را (معمولاً زنی هرجایی را) توبه دادن و از گناه پاک کردن.

آب توی دل کسی تکان نخوردن

از هر نوع نگرانی در امان بودن. در عین آرامش خاطر و آسودگی بودن.

آب توی سوراخ مورچه افتادن

آشوب به پا شدن. ولوله افتادن در میان جمع.

آب توی [در] شیر کردن

دغلی کردن، در معامله تقلب کردن.

آب توی گوش کسی کردن

کسی را فریب دادن ـ به‌ویژه در معامله.

آبجی خانم تو مطبخ، حرفش کجا؟ تو سَرتَخت

1. پشت سر حرف داشتن. حرف کسی این‌طرف و آن‌طرف بودن. 2. غیبت کردن.

آب حمام سر کسی زدن [ریختن]

بدون خرج کردن یا زحمت کشیدن، نظر کسی را به خود جلب کردن یا منّتی بر او گذاشتن. مترادف: با آب خزینه دوست گرفتن.

آب حمام، مفت فاضل‌آب

مردم پست و بی‌ارزش سزاوار چیزی در خور خویشند. مترادف: این گُه به آن گاله ارزانی. یا: گُه به گاله ارزانی، شنبه به جهود. یا: آب به پستی [سرازیری/ گوردال] می‌رود.

آب حیوان در تاریکی است

( آب حیوان: آب حیاط، آب زندگانی.) برای دست یافتن به آن‌چه نایاب و گران‌بهاست به رنج و مشقت تن می‌باید داد. مترادف: هرکه طاووس خواهد جورِ هندستان کشد.

آبِ خُرد، ماهی خُرد

از مردم حقیر، امر بزرگ برنیاید. از هرکس به قدر توانایی او چشم باید داشت. مترادف: کار هر بز نیست خرمن کوفتن   گاو نر می‌خواهد و مردِ کهن.

آب خُنَک خوردن

1. آرام در گوشة دنجی لمیدن. 2. زندانی بودن. زمانی را در زندان گذراندن.

آب خُنَک روی جگر کسی ریختن

بغض و کینة کسی را تشفّی دادن.

آب خواستن و دست شستن

1. کار، به ترتیب دلخواه به انجام رسیدن. 2. کار از کار گذشتن و دیگر هرگونه تلاشی در مورد آن بیهوده بودن. ناامید شدن از چیزی. مترادف: از چیزی دست شستن. 3. به طعنه، متهم کردن مخاطب است به دست داشتن در امری که از آن تبـّری می‌جوید. مترادف: کی‌ بود؟ کی بود؟ من نبودم.

آب خودش چاله را پیدا می‌کند

بسیاری مسائل، در عمل شکل می‌گیرد. مشکلات خود به خود حل می‌شوند.

آب خوردن را از خر باید یاد گرفت، راه رفتن را از گاو

به سبب تأنی خر در نوشیدن آب، و ملایمت گاو در حرکت کردن.

آب خوش از گلوی کسی پایین نرفتن

از آسایش و خوشبختی محروم بودن. همواره گرفتار رنج و بدبختی بودن. زندگی ناموفق داشتن.
            اشتباه نشود با  آب از گلوی کسی پایین نرفتن.

آب داشتی، تخم داشتی، تو بودی که نکاشتی

افسوس و شماتت و شگفتی به حال کسی که فرصت بسیار مناسبی را از دست داده باشد.

آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گردیم       

                                         یار درخانه و ما گرد جهان می‌گردیم

از آن‌چه دم دست است بی‌خبر بودن و حسرت آن را به دل داشتن. مترادف: آن‌چه خود داشت زِ بیگانه تمنا می‌کرد. یا: در آسمان جستن و در زمین پیدا کردن.

آب درنمی‌آید نان که درمی‌آید

توصیه به زیردست برای خودداری کردن از فضولی کردن به کار بالادست. اگر کاری برای صاحب‌کار فایده‌ای ندارد برای زیردستان حقوق‌بگیر که فاید دارد.
حاج میرزا آقاسی وزیر محمدشاه دو برنامه داشت، یکی کندن قنات، دیگر ریختن توپ. روزی بر سرِ چاهی مقنی را از پیشرفت کار پرسید. مقنی که او را نمی‌شناخت گفت: آب درنمیاد و میرزا آقاسی احمق هی می‌گه بکن. میرزا آقاسی می‌گوید: اگر برای او آب درنمی‌آید برای تو که نان درمی‌آید.

آب در هاون کوبیدن

کار بی‌هوده و بی‌نتیجه کردن.

آب دریا از دهن سگ نجس نمی‌شود

شهرت و آوازة مردم نیکنام از بدگویی هرزه‌ زبانان کاستی نمی‌یابد. مترادف: سگ لاید و کاوران گذرد. یا: ابر را بانگ سگ زیان نکند. یا: مه فشاند نور و سگ عوعو کند.

آب دریا به دهن ماهی دریا خوش است

هر چیزی به مذاق اهلش خوش می‌آید. مترادف: علف به دهن بزی شیرین است. یا: علف باید به دهن بزی شیرین باشد [بیاید].

آب دست کسی بودن زمین گذاشتن

بی‌درنگ اقدام کردن. معطل نکردن.

آب دست یزید افتادن [بودن]

کار دستٍ نااهل افتادن. نظر به میرآب‌های رشوه‌خواری که تا چیزی نمی‌گرفتند جلو آب را باز نمی‌کردند.E آب‌انبار به دست یزید افتادن.

آب دهن کسی راه افتادن

اشتهای کسی تحریک شدن. به کسی تمایل پیدا کردن.

آب دیزی را زیاد کردن

برای پذیرایی از کسی، متحمل خرج اضافی نشدن و خود را به زحمت نینداختن و با کم‌ترین خرج مهمانی را برگزار کردن.

آب را از سرچشمه باید بست

کارها را از همان ابتدا باید مواظبت کرد. باید از ابتدا مواظب چیزی بود که در آن احتمال خطر هست. مبداء زیان‌ها را باید از بین برد. مترادف: قوتِ آب از سرچشمه است.

آب را با آتش چه آشنایی [نسبت]؟

آشتی ناپذیر بودن دو کس. مترادف: آب و روغن قاتی هم نمی‌شوند.

آب راحت‌تر از شربت پایین می‌رود

زندگی بی‌آلایش راحت‌تر است.

آب را گل‌آلود کردن و ماهی گرفتن

برای رسیدن به منظور خود وضع را آشفتن و دیگران را به‌جان یک‌دیگر انداختن.

آب راه خود را باز می‌کند

1. هر چیز اصیل، سرانجام ارزش خود را باز می‌نماید. 2. آن‌که نرمی و خوش‌رویی نشان می‌دهد سرانجام به مقصود می‌رسد. 3. آن‌که در کارها ثبات و پادرجایی می‌نماید و پشتکار دارد سرانجام توفیق می‌یابد. یا: آب و آتش جای [راهِ] خودشان را باز می‌کنند.

آبِ رفته به جوی آمدن [بازگشتن]

فرج بعد از شدت. بازیافتن سلامتی پس از بیماری. رستگاری پس از سختی و غذاب. بیت: تشنه ترسم که منقطع گردد        ورنه بازآید آب رفته به جوی [سعدی]

آبِ رفته به جوی بر نمی‌گردد

1. فرصت هدر شده را باز نمی‌توان به چنگ آورد. مترادف: آبِ ریخته (به کوزه) جمع نمی‌شود. یا: طرب نوجوان ز پیری مجو        که دگر ناید آب رفته به جوی 2. آبروی از دست رفته را نمی‌توان جبران کرد. بیت: درحفظ آبرو زِ گهر باش سخت‌تر   کین آب رفته باز نیاید به جوی خویش [صائب] 3. نتیجة اعمال و افعال خود را باید از پیش ارزیابی کرد که پشیمانی بعد از عمل سودی نخواهد داشت.

آبرو است، آب نیست که از جوی بردارند

اعتبار انسان ارزش دارد و نمی‌توان آن‌را بی‌هوده هدر داد.

آب روی آتش ریختن

فرونشاندن خشم یا اندوه کسی و آرام کردن او.

آبروی کسی را بردن

اسباب شرمندگی و شرم‌ساری کسی را فراهم کردن. به کسی بی‌احترامی کردن.

آبِ ریخته به کوزه جمع نمی‌شود

آب رفته به جوی برنمی‌گردد. صورت دیگر: آب ریخته جمع نمی‌شود.

آب زیر [در/ تو] پوست کسی رفتن [آوردن/ افتادن]

1. پس از یک بیماری سخت سلامتی خود را بازیافتن. 2. گشایشی در زندگی خود به دست آوردن. 3. فربه و چاق شدن.

آب‌زیرکاه [بودن]

در ظاهر آرام و بی‌آزار نمودن، امِا در باطن زرنگ و حیله‌گر بودن. دورو بودن.

آبستن شدن و ویار گرفتن

(ویار: میلی که زن در اوایل حمل به خوراکی‌های مخصوص پیدا می‌کند.) از دیدن هر چیزی(مخصوصاً خوراکی)، هوس آن‌را کردن.

آبستنی نهان بودن و زادن آشکار

قبایح را می‌توان در نهان انجام داد امِا سرانجام عواقب آن آشکار خواهد شد. مترادف: شتر سواری دولاّ دولاّ نمی‌شود.

آب شدن و به زمین فرو رفتن [توی زمین رفتن]

1. ناگهان ناپدید شدن. مترادف: دود شدن و به آسمان رفتن. یا: نان شدن و سگ خوردن. 2. بسیار خجالت کشیدن.

آبش نبود، نانش نبود، فلان کارش چه بود؟

همة وسایل آسایش برای او فراهم بود پس چرا دست به کاری زد که باعث خسران و پشیمانی شد؟

آب شیرین و مشک گندیده؟

1. غیر ممکن بودن. بعید بودن. 2. این مثل را در مقام تعجب می‌آورند؛ یعنی بعید است که مشک، گندیده باشد و آب شیرین. با وجود چیزی، چیز دیگر بعید یا غیرممکن بودن.

آب صدای (شرشر) خودش را نمی‌شنود

معایب خود را درنیافتن. مترادف: چْس، خودش بو نمی‌شنود. یا: چْس بوی خودش را نمی‌شنود [نمی‌فهمد].

آب فلان رود را خوردن

بزرگ شدن یا پرورش یافتن در شهرِ کنارِ فلان رود. کنایه از برخوردار از امتیاز خاصی بودن.

آب قلبِ خود را خوردن

از سرشت نیک خود پاداش نیک به‌دست آوردن.

آب کسی با کسی به [در] یک جو نرفتن

با یک‌دیگر توافق نداشتن. باهم نساختن.

آبکش به آفتابه می‌گوید دوسوراخه

ندیدن عیوب خویش و انگشت نهادن بر عیوب دیگران. مترادف: دیگ به دیگ می‌گوید رویت سیاه است. یا: سیر به پیاز می‌گوید چه‌قدر بدبویی. یا: کور به کچل می‌خندد. یا: چْس را ببین که به آبْ‌قلیان می‌گوید بوگندو. یا: دنیا را ببین چه گَنده[فَنده]        کور به کچل می‌خنده. صورت دیگر: آبکش به کفگیر می‌گوید تهت سوراخ است.

آبکش به کفگیر می‌گوید تهت سوراخ است [هفت سوراخ داری]

آبکش به آفتابه می‌گوید دو سوراخه.

آب کفن کسی خشک نشدن

اندک زمانی از زمان مرگ کسی گذشتن. تازه مردنِ کسی.

آب که آمد تَیمُمْ باطل شد

آب آمدن و تیمم باطل شدن.

آب که از سر گذشت چه یک وجب [نِی] چه صد وجب [نِی]

چون مصیبتی روی دهد کم و زیاد آن تفاوتی نمی‌کند. مترادف: بالاتر از سیاهی رنگی نبودن. یا: آدمی که خیس است از آب نمی‌ترسد. یا: این هم در عاشقی بالای غم‌های دگر. یا: من که رسوای جهانم، غم عالم پشم است. یا: کوس [تشت] رسوایی کسی را سر بازار زده‌اند.

آب که بُوَد تَیمُمْ باطل است

آب آمدن و تیمم باطل شدن.

آب که جاری شد، خودش چاله را پیدا می‌کند

آب خودش چاله را پیدا می‌کند.

آب که زیاد یک‌جا بماند بو می‌گیرد

رکود، فساد می‌آورد. حرکت رمز زندگی است.

آب که سربالا برود قورباغه ابوعطا می‌خواند

1. واژگون شدن ارزش‌های انسانی و اصول و معیارهای اجتماعی. 2. خندیدن جاهل به سرشکستگی عاقل.

آب که یک‌جا بماند می‌گندد

اصل هر چیز زنده در تحرک و پویایی آن است. بی‌تحرکی و کاهلی موجب فساد است.

آب گذرون، ریگ ته جوب

گذرا بودن چیزی در مقابل پایداری چیز دیگر. مثلِ زن صیغه‌ای در برابر زن عقدی، آشنا و رفیق در مقابل برادر و تازه رسیده برابر قدیمی.

آب گودال [آب] را می‌جوید، کور عصا را

آب آب را پیدا می‌کند آدم آدم را.

آب گیرِ کسی نیامدن وگرنه شناگر ماهری [قابلی] بودن

در اتصاف کسی به صفت خاصی تردیدی نبودن و دیده نشدنِ آن صفت از او به دلیل پیدا نکردن فرصت مناسب. صورت دیگر: شناگر خوبی بودن و آب گیر نیاوردن. مترادف: به خانه نشستنِ بی‌بی از بی‌چادری است.

آبگینه به حَلَب بردن

بردن چیزی به مکانی که آن‌چیز در آن‌جا فراوان است. مترادف: زیره به کرمان بردن.

آب می‌خورد توی گلویش پیداست

پوست کسی بسیار لطیف و سفید بودن.

آب می‌داند [خود داند] که آبادی کجاست

آب به آبادانی رفتن.

آب ندیدن وگرنه شناگر ماهری [قابلی] بودن

آب گیر کسی نیامدن وگرنه شناگر ماهری بودن.
آبِ نطلبیده مُراد است
ناخواسته چیزی نصیب انسان شدن. آب تعارفی را به نیت خوش گرفتن.
آب و آتش باهم جمع نمی‌شوند
آشتی‌ناپذیری دوکس که از دو نهاد یا دو طرز تفکر متضادند. مترادف: آب را با آتش چه آشنایی [نسبت]؟
آب و آتش را چه آشنایی [نسبت]؟
آب را با آتش چه آشنایی [نسبت]؟
آب و روغن قاتی هم نمی‌شوند
آب را با آتش چه آشنایی [نسبت]؟
آب و گاو کسانی یکی بودن
در همة کارها با هم شریک بودن.

آب‌ها از آسیاب افتادن

کارها دوباره به مسیر طبیعی خود افتادن. فتنه‌ها خوابیدن. ماجراها به پایان رسیدن و دوباره آرامش برقرار شدن.

آبه [آن آب] اگر قوت داشت، قورباغه‌اش نهنگ می‌شد

اگر کاری ازدست کسی برمی‌آمد برای خودش انجام می‌داد. مترادف: کل اگر طبیب بودی        سر خود دوا نمودی. یا: اگر بیل‌زنی باغچة‌ خودت را بیل بزن. یا: کچله اگر کلاه داشت سر کچل خودش می‌گذاشت.

آب هرچه عمیق‌تر، آرام‌تر

1. فروتنی و افتادگی شیوة انسان دانا و خردمند است. مترادف: درخت هرچه بـارش بیـش‌تـر است سرش پایین‌تر است. یا: از آن نترس که های و هوی دارد        از آن بترس که سر به تو دارد. یا: فلفل نبین که ریزه        بشکن ببین چه تیزه. 2. جلفی و سبکسری نشان بی‌مایگی است.

آبی از کسی گرم نشدن

سودی از کسی حاصل نشدن. امید انجام کاری از سوی کسی نرفتن. کمکی از دست کسی برنیامدن. مترادف: از کسی بخار بلند نشدن. یا: بخار نداشتن.

آبی که آبرو ببرد در گلو نریز

از کاری که باعث آبروریزی می‌شود صرف‌نظر کن.

آبی [آب] که در گودال [یک‌جا] بماند بو می‌گیرد [می‌گندد]

آب که زیاد یک‌جا بماند بو می‌گیرد.

آبی که می‌رود به رودخانه        چه خودی خورَد چه بیگانه

1. چیزی که به هدرمی‌رود هرچه می‌شود بشود. 2. مانع استفادة دیگران از آن‌چه در تملک شخص باقی نمی‌ماند نشدن.

آتش از آتش گل کردن

1. اتحاد و هم‌پشتی سبب قدرت وتوانایی می‌شود. E آب به آب بخورد [می‌خورد] زور بُرمی‌دارد. 2. آدمی از هم‌نشینی با هم‌دل و هم‌زبان خویش دل‌شاد می‌شود. مترادف: آدم به آدم خوش است. صورت دیگر: آتش از آتش گُل می‌کند، زن از شوهر.

آتش از باد تیزتر گردد

ملامت کردن عاشق، عشق او را بیش‌تر می‌کند.

آتش از چنارِ پوسیده بلند می‌شود

منشاء یا رمز کار نزد بزرگ‌ترها بودن. از اصلِ بزرگ‌تر سرچشمه گرفتن. از ریشه مایه گرفتن. مترادف: دود از کنده بلند می‌شود.

آتش از خیار نجهیدن

1. از افراد پست به کسی استفاده نمی‌رسد 2. انتظار نابجا داشتن 3. هرچیز را استعدادی و هر کاری را زمینه‌ای لازم بودن. مترادف: از دیگ چوبی کسی حلوا نخورده. یا: خانة خرس و بادیة مس؟

آتش اوّل خود را می‌سوازند

ظلمِ ظالم اوّل به خودش برمی‌گردد.

آتش به [بر] پا کردن

فتنه برپا کردن. آشوب به‌راه انداختن. دو نفر را به جان هم انداختن.

آتش‌بیارِ معرکه بودن

فتنه‌گری کردن. مادة دشمنی و کینه‌توزی را افزودن. دو بهم‌زنی کردن.

آتش پشتِ دست گذاشتن

پشیمانی از کاری. از ادامه دادن کاری توبه کردن.

آتشِ تند، زود خاکستر می‌شود

هر‌چه زود به دست بیاید زود هم از دست می‌رود. عشق و علاقة شدید ولی از روی هوس زود از بین می‌رود و سرانجامی ندارد. مترادف: تبِ تند زود به عرق می‌نشیند.

آتش جای خود را باز می‌کند

آب راه خود را باز می‌کند.

آتشِ چنار از خود چنار است

گرفتار نیک و بد خویش بودن. مترادف: کرم [کرمِ درخت] از خود درخت است. E  از ماست که بر ماست.

آتش دوست و دشمن ندارد [نمی‌شناسد]

حادثه صغیر و کبیر نمی‌شناسد و دامنگیر همه می‌شود.

آتش را با آتش [روغن] نتوانستن خاموش کردن [نشاندن]

خشم و عصیان با خشم عصیان فرو نمی‌نشیند. تندی و زودخشمی دیگران را باید با بردباری و مهربانی آرام کرد.

آتش را دامن زدن

موجب شدت فتنه شدن.

آتش روشن کردن

آتش به [بر] پا کردن.

آتش زدن مال کسی را

دارایی کسی را تلف کردن و یا به باد دادن.

آتش کسی تُند بودن

سخت متعصب و پرشور بودن. درتبلیغ یا پیشبرد عقیدة خود پیوسته و بی‌پروا پافشاری کردن.

آتش که به بیشه افتاد تر و خشک نمی‌پُرسد

آتش دوست و دشمن ندارد.

آتش که گرفت خشک و تر می‌سوزد

آتش دوست و دشمن ندارد.

آتش گفتن و دهن سوختن

به اندک سخنی کیفر سخت یافتن. به دلیل سخن گفتن از گناهی کیفر یافتن.

آتش و پنبه بودن

نظر به زن و مرد یا دختر و پسر عزب که در یک اتاق باشند.

آتش‌ها [همة آتش‌ها] از گور کسی بلند شدن

تقصیر اصلی به گردن کسی بودن و مقصر اصلی او بودن.

آجر پختنی است اما خوردنش رودل می‌آورد

مترادف: گردو گٍرد است اما هر گٍردی گردو نیست.

آخرِ پیری، داغِ امیری

پس از عمری وارستگی و آزادگی به صرافت غلامی و آستان‌بوسی صاحب‌قدرتان افتادن.

آخرِ پیری و معرکه گیری

انجام دادن اعمالی که مناسب سنین بالای عمر نیست. هوسبازی در سرِ پیری. صورت دیگر: سرِ پیری و معرکه گیری.

آخر، تخم‌مرغ‌دزد شتردزد می‌شود

کسی که مرتکب عمل بدٍ کوچکی شده، اگر جلوش گرفته نشود، بعداً مرتکب اعمال بد بزرگ‌تر هم خواهد شد. صورت دیگر: تخم‌مرغ‌دزد شتردزد می‌شود.

آخر، زهر خود را ریختن

در نهایت، عقدة خود را خالی کردن.

آخرِ شاعری، اوّل گدایی است

در مورد کاری می‌گویند که آخر و عاقبت یا آینده ندارد.

آخرِ شاه‌مَنِشی، کاه‌کشی [کودْکشی] است

نتیجة اصراف و بذل و بخشش‌های زیاد و شاهانه فقر و بی‌چارگی است. صورت دیگر: آخرِ شاه‌منشی، کوت‌نشینی است.

آخر، کار خود را کردن

به مقصود خود رسیدن.

آخر، گذرِ پوست به دباغ‌خانه است

عاقبت به نتیجة اعمال خود رسیدن. عاقبت سر و کار کسی با کسانی که روزی به آن‌ها بد کرده افتادن.

آخرِ نوکری، گدایی است

آخرِ شاعری، اوّل گدایی است.

آخور آخری را برای خود نگه داشتن

تمام پل‌های پشت‌سر را نشکستن. راه بازگشت باقی گذاشتن.

آخوربین بودن، نه آخربین بودن

فقط به فکر حال خود بودن و عاقبت اندیش نبودن. مترادف: آخور بین، آخر بین نمی‌شود.

آخور کسی را سوا کردن

خرج کسی را جدا کردن.

آخوند [ملاّ] شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل

باسواد شدن آسان است ولی آدم شدن مشکل است. صورت دیگر: ملاّ شدن چه مشکل آدم شدن چه محال.

آخوند که مفت شد موش‌های خانه را هم باید عقد کرد

تنها به صرف این‌که خرجی به کسی تحمیل نمی‌شود هر کار بی‌دلیل و بی‌منطقی را انجام دادن. مترادف: طناب مفت که گیرش آمد خودش را دار می‌زند. یا: کارد مفت گیر آوردن و شکم خود را پاره کردن. یا: قبر مفت گیر آوردی برو توش بخواب. یا: شراب مفت را قاضی هم می‌خورد.

آدم از چیزی که چاق نمی‌شود چرا لاغر شود؟

از چیزی که سودش نصیب شخص نمی‌شود چرا باید متحمل زیان شد؟ مترادف: خیر نمی‌رسانی، شَر مُرِسان. یا: مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان.

آدم از سنگ سخت‌تر است، از گُل نازک‌تر

آدمی، قوی و متحمِل و در عین‌حال ضعیف و شکننده است.

آدم از کم‌رویی به ون‌دادن می‌افتد

کم‌رویی زیاد باعث دردسر است. مترادف: آدمِ کم‌رو گشنه از سر سفره بلند می‌شود.

آدم از کوچکی بزرگ می‌شود

فروتنی و پذیرش رتبه و مقام کوچک، لازمة ترقی تدریجی است. مترادف: افتادگی آموز اگر طالب فیضی        هرگز نخورد آب زمینی که بلند است.

آدم از یک بار ون دادن ونی [حیز] نمی‌شود

یک‌بار لغزش و انحراف قابل چشم‌پوشی است.

آدم است و لباس، زمین است و پلاس

اعتبار و ارزش اشخاص به لباس یا اموالشان است. متضاد: آدم را به لباس نمی‌شناسند. یا: تن آدمی شریف است به جان آدمیت       نه همین لباس زیباست نشان آدمیت. [سعدی]

آدم است و یک آه و دَم

حیات آدمی به نفسی بسته است. زندگی بی‌اعتبار است. صورت دیگر: آدم آه است و دَم.

آدم با کسی یاعلی گفت یاعُمَر نمی‌گوید

در دوستی باید ثابت قدم بود، نه امروز دوست فردا دشمن.

آدم باید پایش را به اندازة گلیمش دراز کند

نباید کاری برتر از حدود توانایی خود کرد. مترادف: آدم باید به اندازة گُهش جالیز بکارد. یا: لقمه را اندازة دهن خود گرفتن. صورت دیگر: پا را به اندازة گلیم خود دراز کردن.

آدم باید تکه [لقمه] را اندازة دهن خود بگیرد

آدم باید پایش را به اندازة گلیمش دراز کند.

آدم باید چوب سردرخت را کف پایش ببیند

1. آدم پیش از آن‌که گناهی مرتکب شود باید به مکافات آن بیندیشد.2. انسان باید دوراندیش باشد.

آدم باید دستش را به زانوی خودش بگیرد یاعلی بگوید

اتکای به نفس داشتن و قطع امید کردن از دیگران.

آدم باید نگاه به سرمایه‌اش بکند نه به همسایه‌اش

سرمایه و توانایی خود را در نظر گرفتن و نه با دیگران چشم‌وهمچشمی کردن.

آدم باید یک آخور هم برای روز مبادای خودش نگه‌دارد

آخور آخری را برای خود نگه داشتن.

آدم باید یک سوزن به خودش بزند، یک جوالدوز به دیگران

خود را جای دیگران گذاشتن. سختی و رنجی را که به دیگران مجاز می‌دانی اندکی را هم خود تجربه کن. مترادف: آن‌چه برای خود نمی‌پسندی برای دیگران هم نپسند.

آدمِ بَدبِده [بدحساب] دوبار می‌دهد

مترادف: از شُل یکی درمی‌آید، از سفت دوتا. متضاد: آدمِ خوش‌حساب شریک مالِ مردم است.

آدم برای [به] درِ بازِ کسی نمی‌رود، برای [به] روی بازش می‌رود

آدم وقتی با کسی رابطة خوبی ندارد نباید خود را به او تحمیل کند.

آدم به آدم بسیار ماند

بسیارند کسانی که به صورت یا به کردار شبیه یک‌دیگر هستند.

آدم به آدم خوش است

شادی زندگی در حیات اجتماعی است.

آدم به امید زنده است

یأس و نومیدی نشانه‌ای از ضعف روحی است. امید نیروی حیات‌بخش‌ است. مترادف: تا نَفَس هست آرزو باقی است.

آدم به کیسه‌اش نگاه می‌کند

باید به تناسب درآمد خود خرج کرد.

آدمِ بی‌اولاد پادشاهِ بی‌غم است

کسی که فرزند ندارد غم ندارد. مترادف: کلاغه از وقتی بچه‌دار شد یک گُهٍ سیر نخورد [یک شکمِ سیر به خودش ندید] یا: آسوده کسی که خر ندارد از کاه و جوش خبر ندارد.

آدم بی‌سواد کور است

معرفت بینایی آدم است. کسی که معرفت و دانشی نیاموخته باشد زندگی انسانی را نمی‌شناسد.

آدم پولدار روی سبیل شاه نَقَاره می‌زند [نقاره‌خانه می‌سازد]

1. با اتکا به ثروت همه کاری می‌توان کرد. 2. آدم پول‌دار خوب و راحت زندگی می‌کند.

آدم پول داشته باشد کوفت داشته باشد

بزرگ‌ترین دردها فقر است. هر دردی با پول قابل درمان است.

آدم پول را پیدا می‌کند، نه پول آدم را

1. پول را نباید به آدم ترجیح داد. آبرو و حفظٍ حیثیت و سلامتی انسان، از مال و دارایی برتر است. 2. به از دست رفتن مال تأسف نباید خورد. صورت دیگر: آدم پول را پیدا می‌کند، پول آدم را پیدا نمی‌کند.

آدم پیر شد حریص می‌شود

آدم در پیری پرتوقع و کم‌حوصله می‌شود و توان خودداری کردن از هوس‌ها و امیال خود را ندارد.

آدم تا آدم فرق دارد

یک‌سان نبودن همه. فرق‌ داشتن اخلاق‌ افراد مختلف. متضاد: آدم به آدم بسیار ماند.

آدم تا کوچکی نکند بزرگ نمی‌شود [به بزرگی نمی‌رسد]

آدم از کوچکی بزرگ می‌شود.

آدم ترسو همیشه سالم است

ترس مانع خطر کردن و درنتیجه، مانع به خطر افتادن است.

آدم تنبل [ون‌گشاد] عقل چهل وزیر را دارد

1. بیکاره‌ها و تنبل‌ها به‌جز حرف زدن و نصیحت کردن به دیگران کار دیگری ندارند. 2. بیکاره‌ها و تنبل‌ها برای از زیر کار دررفتن دلایل عاقلانه‌ای می‌آورند.

آدم [بشر] جایزالخطا است

همه اشتباه می‌کنند. انسان از لغزش و اشتباه گریزی ندارد. مترادف: اسب اسکندر هم گاهی سکندری می‌رود. یا: آدمیزاد شیرِ خام خورده است.

آدم جایی چهچه بزند [جیرجیر کند / جیک‌جیک کند] که بلبل نباشد

در برابر داناتر و تواناتر و واردتر از خود نباید ابراز وجود کرد. مترادف: پیش لوطی و معلق‌بازی؟ یا: پیش [جلو] آخوند، منبر رفتن.

آدم چرا روزة شک‌دار بگیرد؟

انسان نباید کاری را انجام دهد که به خوبی، درستی و نتیجة آن اطمینان کامل ندارد.

آدم چرا شعر [شعری] بگوید که در قافیه‌اش گیر کند [در بماند]

به کاری که از آدمی ساخته نیست و انجام آن نیز الزامی ندارد اقدام نباید کرد.

آدم خوب است آدم باشد، هم یرْغه، هم قَدَم باشد

(قدم، در اصلاح سوارکاران، آهسته رفتنِ اسب است و یرغه، آهسته دویدن آن.) انسان باید رفتار خود را برحسب شرایط و اوضاع و احوال تنظیم کند.

آدم خوب است مثل اَرّه باشد

سود بردن و سود رساندنِ منصفانه. (اَرّه به هنگام کار نیمی از خاکه چوب را به سوی خود می‌کشد و نیم دیگر را به آن سو می‌پاشد.) مترادف: آدم خوب نیست تیشة طرفِ خود [تیشه رو به خود] باشد.

آدم خوب نیست تیشة طرفِ [رو به] خود باشد

آدم خوب است مثل اَره باشد.

آدمِ خوشْ سَرْزبان، جای خودش را باز می‌کند

مترادف: با زبان خوش می‌شود مار را از سوراخ بیرون کشید.

آدمِ خوشْ‌معامله [خوش‌حساب] شریک مال مردم است

کسی که خوش‌حساب باشد و تعهدش را سرِ موقع انجام دهد آن‌قدر اعتبار دارد که هرگاه به چیزی احتیاج داشته باشد به او قرض دهند.

آدمِ دراز [قدبلند] عقلش تا ظهر است

عقل کسی به‌قدر کفایت قد ندادن. برخلاف بلندی قد، فکر کسی کوتاه بودن.

آدم در سَرندیب بود و مُرد

در جهان آدمِ درست پیدا نمی‌شود.

آدم دروغ‌گو کلّة کلاهش سوراخ است

مترادف: دروغ‌گو کم‌ حافظه است.E آدم دروغ‌گو کم‌حافظه می‌شود.

آدم دروغ‌گو کم‌حافظه می‌شود

از آن‌جا که آن‌چه دروغ‌گو نقل می‌کند مطلبی سطحی و خلق‌الساعه است، معمولاً خودش هم آن را فراموش می‌کند. صورت دیگر: دروغ‌گو کم حافظه است.

آدم دستپاچه دوبار می‌شاشد

دستپاچگی سبب ناتمام ماندن کار و نیاز به تکرار آن می‌شود. مترادف: عجله کار شیطان است.

آدم دستپاچه دوتا پا را تو یک پاچه می‌کند

آدم دستپاچه دوبار می‌شاشد.

آدم دستپاچه کار را دوبار می‌کند

آدم دستپاچه دوبار می‌شاشد.

آدم دوبار به این دنیا نمی‌آید.

این دو روزة عمر را باید غنیمت شمرد و از ثمرات و امکاناتِ نیک آن لذت برد. زندگی حادثه‌ای است که دیگر تکرار نمی‌شود.

آدم دوبار [دودفعه] نمی‌میرد

انسان را از مرگ گریزی نیست و بالاخره می‌میرد پس چرا برای فرار از آن به هر پستی تن در بدهد. صورت دیگر: آدم یک‌بار [یک‌دفعه] می‌میرد.

آدم را به لباس نمی‌شناسند

لباس زیبا و برازنده نشانِ انسانیت نیست. مترادف: نه همین لباس زیباست نشان آدمیت. متضاد:آدم است و لباس، زمین است و پلاس.

آدم را لب چشمه بردن و تشنه برگرداندن

فوق‌العاده زرنگ و کاردان بودن و دیگران را به راحتی فریب دادن.

آدم زنده وکیل‌وصی نمی‌خواهد

نیاز نداشتن به کسی برای گرفتن حق خود.

آدمِ زیرش‌دَررو [از زیر کار دررو] دنبال بهانه می‌گردد

باز بودن راه بهانه برای آدم بهانه‌گیر.

آدم شاخ درمی‌آورد

از چیزی بسیار تعجب کردن.

آدم شَل و این‌همه دَغَل

حیله‌گری و حقه‌بازی در عین داشتن نقص بدنی.

آدم عاقل از یک سوارخ دوبار گزیده نمی‌شود

معرفت انسان به تجربة اوست. اشتباه را نباید تکرار کرد. مترادف: آدم یک‌بار پایش توی چاله می‌رود. یا: آزموده را آزمودن خطاست.

آدم عاقل به ریسمانِ این و آن [کسی] توی چاه نمی‌رود

به اتکای دیگران دست به اقدام مخاطره‌آمیز نزدن.

آدم عاقل را اشاره‌ای کافی است

با آدمِ فهمیده طول کلام ضرورت ندارد. مترادف: درخانه اگر کس است یک حرف بس است.

آدم قدکوتاه آن‌قدرش که روی زمین است، دو آن‌قدرش زیر زمین است

مترادف: فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه.

آدم کچَل از زُلْف خوشش نمی‌آید

هرکس از آن‌چه ندارد بیزار است. مترادف: گربه دستش به گوشت نمی‌رسد، می‌گوید (اَه اَه [پیف پیف]) بو می‌دهد. یا: شغاله پوزش به انگور نمی‌رسد می‌گوید تُرش است. صورت دیگر: به کچله گفتند چرا مو نمی‌گذاری؟ گفت من از این قرتی‌بازی‌ها خوشم نمی‌آید.

آدم کچل بشود، کنِف [خیط] نشود

مترادف: آدم تو زیرزمین بادبادک هوا کند، کنف [خیط] نشود. یا: آدم با چنگال آب بخورد، کنف نشود. یا: آدم شٍلنگ را پشت‌ورو کند، کنف نشود. یا: آدم پنچری تانک [قطار] بگیرد، کنف نشود.

آدمِ کم‌رو گشنه از سفره بلند می‌شود

کم‌رویی زیاد سبب دردسر است. مترادف: آدم از کم‌رویی به ون‌دادن می‌افتد.

آدمِ کم‌رو همیشه کلاهش پسِ معرکه است

در اثر کم‌رویی کلاه سر کسی رفتن. E آدم کم‌رو گشنه از سفره بلند می‌شود.

آدمِ ون‌برهنه کرباس دولا پهنا خواب می‌بیند

آدم در فکر چیزی است که به آن احتیاج دارد. مترادف: آدم گشنه خواب نان سنگک می‌بیند و کباب بازار. مترادف: مرغ گشنه ارزن خواب می‌بیند.

آدم که از زیر بته ( بتة خار) بیرون نیامده

به‌هرحال هر کس نسب، فامیل و خویشانی دارد.

آدمِ گدا را چه صَنّار [یک نان] بِهِش بدهی، چه صنار [یک نان] اَزش بگیری

شخص بی‌چیز نه به گرفتن چیز اندکی توانگر خواهد شد نه به دادن آن بی‌چیزتر.

آدمِ گدا و این‌همه اَدا

در نهایت بی‌چیزی و نداری، تکبر و غرور نشان دادن. نیازمند بودن و ناز کردن.

آدمِ گرسنه (دین و) ایمان (درستی) ندارد

شخص محتاج و نیازمند آمادة تن دادن به هر گناهی است.

آدمِ گرسنه [گشنه] خواب سنگک می‌بیند و کبابِ بازار

آدم ون‌برهنه کرباس دولا پهنا خواب می‌بیند.

آدمِ گرسنه سنگ را هم می‌خورَد

اهمیت نداشتن کیفیت و نوع غذا در هنگام گرسنگی واقعی.

آدمِ گُه‌خور قاشقش همیشه پَرِ کمرش است

برای آن‌کس که از وقار و بزرگواری عاری است همیشه موردی پیش‌ می‌آید که ذات پست خود را آشکار کند.

آدم گُه هم که می‌خورد، گُهِ آدمِ پُلُوخور [پُلُوی] را بخورد

عرض حاجت نزد بلندپایه، نه فرومایه باید بردن. منت از کس، نه از ناکس باید کشیدن.

آدمِ لخت کرباس پهنادار خواب می‌بیند

آدم ون‌برهنه کرباس دولا پهنا خواب می‌بیند.

آدمِ مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید [الجه / دورنگ] می‌ترسد

ترسیدن و احتیاط کردن به دلیل داشتن تجربة قبلی. مترادف: از شیر دهانش سوخته به دوغ فوت می‌کند. یا: آن‌قدر آش داغ خورده که به پالوده هم فوت می‌کند.

آدمِ ناشی سُرنا را از سرِ گشادش می‌زند

عهده‌دار کاری شدن که از آن سررشته نداشتن و در نتیجه آن را اشتباه انجام دادن.

آدم نباید پایش را از گلیمش درازتر کند

آدم باید پایش را به اندازة گلیمش دراز کند.

آدم نباید گربه‌کوره باشد

ناسپاس و قدرشناس نبودن.

آدمِ نترس سرِ سلامت به گور نمی‌برد

آدمِ نترس به مرگ طبیعی نمی‌میرد.

آدمِ ندار را سَر نمی‌بُرند

فقر گناه نیست و به دلیل فقر نمی‌توان کسی را متهم کرد. مترادف: آدمِ فقیر [گدا] را از شهر بیرون نمی‌کنند.

آدم نمی‌داند به کدام سازش برقصد

زیاد تغییر عقیده و رأی دادن. بر یک عقیده و قرار استوار نبودن تا آدم بداند چه باید بکند. بهانه‌گیر و هردم‌خیال بودن.

آدم‌ها چشم‌شان کف کلّه‌شان (رفته) است

مردم نمی‌توانند درست ببینند و خوب و بد را از هم تشخیص بدهند.

آدم هرجایی پیازش کونه نمی‌کند

آن‌که مدام تغییر شغل می‌دهد و از جایی به‌ جایی می‌رود ریشه پیدا نخواهد کرد. مترادف: آدمِ همه‌جا، به هیچ‌جا. صورت دیگر: پیازِ آدم هرجایی کونه نمی‌بندد [نمی‌کند].

آدمی را عقل می‌باید، نه زر [زور]

کمال انسان در خرد و بینش اوست، نه در قوت بازو یا قدرت مالی او.

آدمی را که بخت برگردد، شب اول عروس نر گردد، اسبش اندر طویله خر گردد

در غایت بی‌اقبالی خود یا دیگری مثل می‌آورند. مترادف: قدم نا مبارک محمود        چون به دریا رسد بر آرَد دود. یا: بی‌طالع اگر مسجد آدینه بسازد        یا طاق فرو ریزد یا قبله کج آید. یا: اگر ما برویم پشکل‌چینی، خره به آب پشکل می‌اندازد.

آدمی‌زاد از سنگ سفت‌تر است، از شیشه نازک‌تر

آدم در جایی سخت‌جان و محکم و درجایی شکننده است. E آدم از سنگ سخت‌تر است، از گُل نازک‌تر.

آدمی‌زاد، تخمِ [نطفة / لقمة] مرگ است

آدمی را از مردن گریزی نیست. مترادف: همه قافلة پیش و پسیم. یا: مرگ شتری است که درِ خانة همه می‌خوابد.

آدمی‌زاد چارپا نیست که چشمش فقط پی آب و علف باشد

برای انسان، معنویات و روابط انسانی مافوق منافع مادی قرار می‌گیرد.

آدمی‌زاد شیر پاک خورده است

آدم زود گول می‌خورد. E آدم [بشر] جایز‌الخطا است.

آدم یک بار پایش توی چاله می‌رود

از هر پیشامدی باید عبرت گرفت. مترادف: آدم عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی‌شود.

آدم یک‌بار [یک‌دفعه] می‌میرد

ترس از مرگ نباید مانع دفاع از حق گردد.

آدمِ یک‌چشم توی شهر کورها پادشاه است

آدمِ کم‌مایه بین بی‌مایه‌ها سر است اما بین پرمایه‌ها هیچ‌نیست. مترادف:
دهی که نداره ریش‌سفید        به بز می‌گن عبدالرشید.

آدمی که در چهل سالگی تنبور مشق کند در گور استاد می‌شود

مترادف: سر پیری و معرکه گیری. یا: اسبی که در چهل سالگی سوغانش کنند برای میدان قیامت خوب است.

آرد توی دهن کسی بودن

سکوت بی‌جا کردن.

آرد خود را بیختن و الک خود را آویختن

1. وظایف خود را در طی سالیان انجام دادن و دیگر اخلاقاً موظف و عملاً توانا به انجام دادن کاری نبودن. 2. دیگر هوسی در دل، و میلی به انجام کاری در سر نداشتن.

آردِ [دستِ] کسی به تغار [جوال] باشد شوهرش شغال باشد

زنان را، شوهر هرکه هست، نان‌آور باید باشد. مترادف: شوهرم برود کاروان‌سرا، نانش بیاید حرم‌سرا [سراسرا].

آرزو بر جوانان عیب نیست

مترادف: خواب دیدی خیر باشد.

آرزوی چیزی را به گور بردن

به مقصود خود نرسیدن. به آرزوی خود نرسیدن و مْردن. مترادف:آرزو به دل شدن.

آروارة کسی لق بودن

پرگو و ورّاج بودن. صورت دیگر: چانة کسی لق بودن.

آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

نیروی دسته‌جمعی همیشه کارسازتر است. E آب به آب بخورد زور برمی‌دارد.

آزادگان تهی‌دستند

آزادگان در اثر عدم توجه به جمع کردن مال غالباً بی‌چیزند.

آزادی، آبادی است

آزادی باعث دل‌بستگی به زمین و خانه و درنتیجه آبادی است‍؛ هم‌چنان که فقدان آن سبب دل‌سردی و ویرانی است.

آزموده را آزمودن خطاست

عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی‌شود.

آسان [ارزان] یافته خوار باشد

آب آورده را آب می‌برد.

آستین پوستین چه کوتاه چه دراز

1. چیز بی‌خاصیت و زائد، چه چنین و چه چنان. 2. گناهی که سبب رسوایی آدم می‌شود، چه بزرگ و چه کوچک. مترادف: آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب.

آستین کوتاه و دستِ دراز

لیاقت اندک و توقع بسیار داشتن. بدون هیچ استحقاقی، انتظار احترام و مقام والا داشتن.

آستین نو، بخور پُلُو [پلو بخور]

مترادف: آدم است و لباس، زمین است و پلاس.

آسمان به زمین نیامدن

اتفاق فوق‌العاده‌ای نخواهد افتادن.

آسمان دلش پر است

احتمال باران آمدن وجود داشتن.

آسمان را به زمین آوردن

برای رسیدن به مقصود از هیچ اقدامی فروگذار نکردن.

آسمان روانداز و زمین زیرانداز کسی بودن

بسیار فقیر و بی‌چیز بودن. آس و پاس و یک‌لا قبا بودن.

آسمان (و) ریسمان به‌هم بافتن [کردن]

دروغ و راست سر هم کردن، حرف‌های بی‌تناسب و بی‌ربط گفتن.

آسمان سوراخ شدن و کسی از توی آن افتادن

خیلی خاص و باارزش بودن.E از دماغ فیل افتادن.

آسمان سوراخ نخواهد شد

اتفاق مهم یا واقعة بزرگی روی نخواهد داد.

آسوده کسی که خر ندارد        از کاه و جوِش خبر ندارد

دردسر کسی که به مال و منال دنیا پایبند است کم نیست و به همین جهت راحت و آسایش ندارد. هرکه داراتر گرفتارتر. مترادف: هرکه بامش بیش برفش بیش‌تر.

آسیاب باش، درشت بستان و نرم (پس) بده

آدم باید در جواب سخن سخت و درشت پاسخ نرم و ملایم بدهد.

آسیا [آسیاب] به نوبت

هرکس به نوبت خود. برای رسیدن به مقصود، به نوبت خود، باید انتظار کشید.

آش با جاش

فزونی‌جویی وقاحت‌آمیز و آزمندانه.

آشپز که دوتا شد، آش یا شور می‌شود یا بی‌نمک [بی‌مزه]

آن‌جا که به یک کاردان نیاز است دو کاردان غیرلازم و زیان‌آور است. مترادف: ماما که دوتا شد سربچه کج درمی‌آید. یا: خانه را که دو کدبانو است، خاک تا زانو است. یا: خانه به دو کدبانو نارُفته بْوُد. یا: دیگ به دو تن اندر جوش نیاید.

آشِ درهم‌جوش

ترکیبی ناهمگون و درهم و برهم. هرکار بی‌نظم و ترتیب. مترادف: آش شله‌قلمکار.

آشِ دهن‌سوزی نبودن

زیاد خواستنی و دل‌پذر نبودن.

آش را هم به دلخواه نپختن

هر امری را به هر اندازه هم که ناچیز و بی‌نظم به‌نظر آید، قاعده و ترتیبی در کار بودن.

آشش خوب باشد کاسه‌اش چوب باشد

اصل مهم است نه فرع. به مغز باید توجه داشت نه پوست.

آشِ‌کشک خالَته بخوری پاته نخوری پاته

‌خواسته و نخواسته مجبور به انجام کاری بودن.

آشِ مَرد دیر می‌پزد

کاری که به کاردان سپرده نشده باشد دیر نتیجه می‌دهد.

آشنا داند زبان آشنا

یاران هم‌دل و هم‌درد زبان حال یک‌دیگر را بهتر درک می‌کنند.

آشنایی روشنایی است

آدم به آدم خوش است.

آش نخورده دهن [سقِ] سوخته

کیفر دیدن و یا بدنام شدن به گناهِ نکرده بی‌آن‌که محکوم دست‌کم از لذایذ منافع اقدام به گناه مورد اتهام منتفع شده باشد. مترادف: گرگ دهن‌آلوده و یوسف ندریده. یا: نه خورده و نه برده        گرفته دردِ گُرده.

آش همان آش و کاسه همان کاسه بودن

وضع، همان وضع سابق بودن و تغییری نکردن. E کاسه همان کاسه است و آش همان آش.

آشِ همسایه روغن غاز دارد

چشم‌گیرتر بودن و گواراتر بودن چیزی که از آنِ دیگران است. مترادف: مرغ همسایه غاز است. یا: آفتاب همسایه گرم‌تر است. یا: مرغ همسایه تخم غاز می‌کند.

آشی برای کسی پختن

توطئه چیدن برای کسی. نقشه کشیدن بر ضد کسی. مترادف: خواب دیدن برای کسی.

آشی پختن برای کسی که یک وجب [چهار انگشت] روغن رویش باشد

تهدید به کشیدن نقشه‌ای برای اذیت کردن کسی یا انتقام گرفتن از او.

آغا بی‌بی، حالام را ببین

دربارة نوکیسه‌ای که می‌خواهد گذشتة خود را از خاطر دیگران محو کند و مکنت و دارایی تازه به‌دست آورده‌اش را به رخ بکشد گفته می‌شود. مترادف: نَدید بُدید، هیچی ندید، وقتی که دید، به‌خود برید. یا: یارب مباد آن‌که گدا معتبر شود        گر معتبر شود زِ خدا بی‌خبر شود. یا: کلی بود و ُسی داشت        هر روز آفتاب می‌گذاشت ورمی‌داشت. یا: آقا نوایی داره، به بر قبایی داره، دس می‌کشه قباشو، نمی‌شناسه باباشو. یا: هزار من ون باید که بالای یک من زر بنشیند.

آفتاب آمد دلیل آفتاب

خود مْعرفِ ذات خود بودن. آشکارا مانند روز. گفتن مطلبی که احتیاج به دلیل ندارد. مترادف: آن‌جا [آن‌چیز] که عیان است چه حاجت به بیان است.

آفتاب از کدام‌ طرف درآمده؟

1. رخ دادن اتفاقی که انتظار آن نمی‌رفت. 2. عبارت تعارف‌آمیز برای خوش‌آمدگویی به دیدار کننده‌ای که سرزده وارد شود و مدت‌ها او را ندیده باشند.

آفتاب بگذاری راه می‌افتد

بسیار بدخط نوشته شده. کنایه از خط خرچنگ‌قورباغه.

آفتاب به زردی افتاد        تنبل به جَلدی افتاد

تنبلی کردن در طول روز و شتاب کردن برای تمام کردن کارهای نکرده در پایان روز.

آفتاب در ملک کسی غروب نکردن

دارایی و ملک و املاک زیاد داشتن.

آفتاب را به گِل نتوان اندود

راستی را با دروغ نمی‌توان پوشاند.

آفتاب [ماه] (همیشه) زیر ابر نمی‌ماند

حقیقت روزی آشکار خواهد شد. مترادف: روغن زیر آب نمی‌ماند.

آفتاب کسی به لب بام رسیدن

عمر کسی نزدیک به پایان بودن.

آفتابِ لب بوم بودن

به مرگ نزدیک بودن.

آفتابه اگر از طلاست        باز جایش توی خلاست

ذاتِ هر چیز و هر کس مهم است نه ظاهرش. مترادف: خر همان خر است پالانش عوض شده.

آفتابه خرج لحیم کردن

مبلغی بیش از ارزش چیزی را خرج تعمیر آن کردن. برای چیز ناقابل، خرج بسیار کردن.

آفتابة زن ونِ مَرد را پاک نمی‌کند

دارایی زن سبب راحت و آسایش شوهر نمی‌شود. چشمداشت به مال و ثروت زن، مرد را حقیر می‌کند و از شخصیت وی می‌کاهد. صورت دیگر: با آفتابة زن طهارت نباید گرفت. یا: طهارت گرفتن با لولهنگ زن، مرد را زردرو می‌کند.

آفتابه لگن صدا کردن

آب خواستن و دست شستن.

آفتابه لگن هفت دست (ولی) شام و ناهار هیچی

به تشریفات چیزی بیش‌تر از خود آن اهمیت دادن.

آفتابِ همسایه گرم‌تر است

آش همسایه روغن غاز دارد.

آقا دیگر توبره گُم نمی‌کند

تجربه اندوخته و مجرب شده است و دیگر اشتباه نمی‌کند.

آقای ما نوکری داشت نوکر او چاکری داشت

احاله کردن دستوری به کس دیگر در سلسله مراتب قدرت.

آلبالو گیلاس چیدن

نگاه کردن و ندیدن یا عوضی دیدن. صورت دیگر: چشم‌های کسی آلبالو گیلاس می‌چیند.

آلو از آلو رنگ می‌گیرد، همسایه از همسایه پند

خوی آدمی تأثیرپذیر است. مترادف: دستٍ ننه نگاه کن        مثل ننه سودا کن یا: دو اسب را که در یک طویله پهلوی هم ببندند اگر هم‌رنگ نشوند هم‌خو می‌شوند. یا: با بدان کم نشین که درمانی. صورت دیگر: آلو چو به آلو نگرد رنگ برآرَد. یا: آلوچه به آلو نگرد رنگ برآرَد. یا: انگور از انگور رنگ می‌گیرد.

آلوچه به آلو نگرد رشک بَرَد

حسادت امری است که به نسبت در همة سطوح هست.

آمد به سرم از آن‌چه می‌ترسیدم

رخ‌دادن اتفاق نا مساعدی که احتمال آن می‌رفت. مترادف: فغان کز هرچه می‌ترسیدم رسید. یا: مار از پونه بدش می‌آید در خانه‌اش سبز می‌شود. یا: (از) هرچه بدت بیاد سرت می‌آد.

 

آمد لب بوم [بون] قالیچه تکون داد

                                    قالیچه گَرْد نداشت خودشو نشون داد

میل به خودنمایی داشتن به هر طریقی، مخصوصاً وقتی که محدودیتی هم وجود داشته باشد. مترادف: آدم را از هرچه منع کنند به آن حریص‌تر می‌شود. صورت دیگر: آمدی لب بوم قالیچه تکوندی            قالیچه گرد نداشت خودتو نموندی.

آمدن [خواستن / رفتن] ابرو را درست کردن، (زدن) چشم را کور کردن

خواستن کاری را بهتر کردن ولی بدترش کردن. صورت دیگر: آمد زیرابرویش را بردارد زد چشمش را (هم) کور کرد.

آمدن [خواستن / رفتن] بهتر کردن، بدتر کردن

آمدن ابرو را درست کردن، (زدن) چشم را کور کردن.

آمدن به ارادت، رفتن به اجازت

به دیدار کسی رفتن به میل خود، برگشتن با اجازة میزبان.

آمدن [خواستن / رفتن] ثواب کردن، کباب شدن

نیت نیکویی داشتن و به سختی بدی دیدن.

آمدن خوبی و رفتن بدی دارد

آمدن کسی موجب شادی شدن و رفتنش موجب ناراحتی.

آنان که غنی‌ترند محتاج‌ترند

حرص ثروت‌مندان بیش‌تر است.

آنان که منکرند بگو روبه‌رو کنند

روی خود را از یافتن و شنیدن حقیقت برنگرداندن.

آن پشّه که پرواز دهی سیمرغ [شاهین] است

1. هر کار کوچک تو بزرگ است. 2. از هرکس حمایت کنی بزرگ و مهم می‌شود.

آن‌جا خوش است که دل خوش است

آن‌جا رحل اقامت بیفکن که شاد باشی. مترادف: بهشت آن‌جاست که آزاری نباشد. صورت دیگر: کجا خوش است؟ آن‌جا که دل خوش است.

آن‌جا رفتن که عرب نـِی انداخت

از بین رفتن. رفتن و دیگر بازنگشتن. چنان رفتن که نشانه‌ای هم از او باقی نماندن. جایی رفتن که برگشتی برایش نبودن.

آن‌جا رو که بخوانند، نه آن‌جا که برانند

مترادف: ناخوانده به خانة خدا نتوان رفت.

آن‌جا که بصر نیست چه خوبی و چه زشتی

اگر قضاوتی در کار نباشد خوبی و بدی یک‌سان است.

آن‌جا که عقاب پر بریزد        از پشّة لاغری چه خیزد

جایی که اشخاص لایق نتوانند از عهده برآیند از سایرین کاری ساخته نیست.

آن‌جا که عیان است چه حاجت به بیان است

آفتاب آمد دلیل آفتاب.

آن‌جا [هرجا] که مرا خوش است ری پندارم

آن‌جا خوش است که دل خوش است.

آن‌چه به خود نمی‌پسندی به دیگران مپسند

آدم باید یک سوزن به خودش بزند یک جوالدوز به دیگران.

آن‌چه پیش همه باب است پیش ما نایاب است

فقیر و بی‌چیز بودن. محروم بودن از مواهب زندگی.

آن‌چه خوار آید یک روز به کار آید

هیچ چیز نیست که مورد مصرفی پیدا نکند. آن‌چه کوچک و کم‌ارزش به‌نظر می‌رسد روزی به‌درد خواهد خورد.

آن‌چه خوبان همه دارند تو تنها [یک‌جا] داری

همة محاسن زیبایی در کسی جمع بودن.

آن‌چه در آینه جوان بیند      پیر در خشتِ خام آن بیند

پیران، با تجارب و پختگی ایام عمر روشن‌بین‌ترند. مترادف: دود از کنده بلند می‌شود.

آن‌چه در دل است به زبان می‌آید

1. آن‌چه از حالات در باطن انسان می‌گذرد بی‌اراده بروز پیدا می‌کند و به زبان می‌آید. 2. راز پنهان سرانجام روزی آشکار خواهد شد. 3. هرکس بالاخره روزی ذات خود را آشکار خواهد کرد. مترادف: از کوزه همان برون تراود که در اوست.

آن‌چه رِشتن پنبه شدن

به هدر رفتن نتیجة زحمات. از زحمات خود نتیجه نگرفتن.

آن‌چه شیران را کند روبَه [روباه] مزاج

                                            احتیاج است احتیاج است احتیاج

نیاز، عزت نفس و آزادگی انسان را از بین می‌برد و آمادة هر پستی می‌کند.

آن‌ [هر] چیز که خوار آید        روزی به کار آید

آن‌چه خوار آید یک روز به کار آید.

آن درسی را که کسی خوانده دیگری از بَر بودن

آن‌چه را که کسی می‌داند، کس دیگری بهتر از آن را می‌داند و فریب او را نخواهد خورد.

آن دکان تخته شد [برچیده شد]

اوضاع دگرگون شدن. شرایط و احوالی دیگر برقرار شدن. مترادف: آن مُمٍه را لولو بْرد. یا: آن سبو [قدح] بشکست و آن پیمانه ریخت. یا:  آن قدح بشکست و آن ساقی نمانْد.

آن دوشاخ گاو اگر خر داشتی        یک شکم در آدمی نگذاشتی

اگر قدرت به دست آدم نااهل بیفتد به دیگران آسیب خواهد زد. مترادف: گربة مسکین اگر پر داشتی        تخم گنجشک از زمین برداشتی.

آن ذره که در حساب ناید ماییم

خیلی کوچک و حقیر بودن. از سر تعارف و فروتنی به زبان می‌آید.

آن را چه زنی که روزگارش زده است

نباید  بر کسی که سختی بسیار کشیده سخت گرفت. مترادف: مردِ افتاده را پای‌زدن نشاید.

آن را که براندازند        با ماش دراندازند

هرکه با اهل حق بجنگد خود را خوار می‌کند. مترادف: با آلِ علی هرکه درافتاد، ورافتاد.

آن را که حساب پاک است از محاسبه [محاسب] چه باک است

آدم درست‌کار سر بلند است و به اعمال خود اطمینان دارد. مترادف: پاک باش بی‌باک باش. یا: ندزد و نترس. یا: هرکه خیانت ورزد        دستش در حساب بلرزد.

(خدایا) آن را که عقل دادی چه ندادی و آن را که عقل ندادی چه دادی

کسی که عقل دارد هرچیز که بخواهد می‌تواند به دست بیاورد، اما کسی که عقل ندارد آن‌چه را هم که دارد از دست می‌دهد.

آن روی ورق را نخواندن

عاقبت کار را درنظر نگرفتن. در حساب‌ها، پیش‌بینی نکته‌ای را نکردن.

آن غلامی که داشتی سیاه بود

مطیع و فرمان‌بردارِ کسی نبودن. مترادف: نوکر بابات، غلام سیاه.

آن‌قدر آش داغ خورده که به پالوده هم فوت می‌کند

زیاد احتیاط کردن بر اثر تجربة فراوان. E آدمِ مارگزیده از ریسمانِ سیاه و سفید [الجه / دورنگ] می‌ترسد.

آن‌قدر ایستادن تا زیر پا علف سبز شدن

1. انتظار کشیدن بی‌هوده است. 2. مدت زیادی سرِ قرار منتظر کسی ماندن.

آن‌قدر بار کن که بِکشد، نه آن‌قدر که بُکشد

نباید از زیردستان توقع بی‌جا داشت. از هرکس به اندازة توانایی‌اش باید انتظار داشت.

آن‌قدر بَدْ زد که سُرنایی هم فهمید

عیب و نادرستی کار چندان زیاد است که ناواردترین و ساده‌ترین افراد هم آن را تشخیص می‌دهند. مترادف: آن‌قدر شور بود که خان هم فهمید.

آن‌قدر [آن‌همه] چریدی، کو دنبه‌ات؟

برای اثبات ادعایت مدرک نشان بده. ظاهرت با ادعایت نمی‌خواند. هیچ‌ نشانه‌ای از تلاشی که کرده‌ای در تو دیده نمی‌شود. از این‌همه تلاشی که کرده‌ای چه نتیجه‌ای گرفته‌ای.

آن‌قدر دُهُلی هست که به سُرنایی نمی‌رسد

در میان دیگران چیزی به‌حساب نیامدن. قطره‌ای بودن در میان دریا.

آن‌قدر سمن هست که به یاسمن نمی‌رسد [یاسمن تویش گُم است]

آن‌قدر دُهْلی هست که به سْرنایی نمی‌رسد.

آن‌قدر شور بود که خان هم فهمید

آن‌قدر بد زد که سرنایی هم فهمید.

آن‌قدر مار خوردن تا افعی شدن

با انجام اعمال نیک و بد فراوان، تجربه و ورزیدگی پیدا کردن و بسیار ماهر شدن. کارکشته شدن بر اثر فعالیت بسیار.

آن‌قدر نبود که کور بگوید شفا

بسیار کم بودن. به مقدار بسیار ناچیزی بودن.

آن‌کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

همه به یک‌دیگر شبیه بودن. مترادف: همه، سر تا پا، یک کرباس بودن.

آن‌کس که نداند و نداند که نداند

                                         در جهل مرکب ابدالدّهر بماند

کسی که به جهل خود جاهل است هیچ‌گاه آگاه نمی‌شود. صورت دیگر: آن‌کس که نداند و نداند که نداند        در جهلِ‌مرکب، بماند که بماند که بماند.

آن‌که آن کند که خواهد        آن‌جا برندش که نخواهد

1. سرانجام خودسری پشیمانی است. 2. دنیا همیشه بر وفق مراد انسان نمی‌گردد.

آن‌که استاد کسی است، شاگرد کس دیگر است

کسی از دیگری خیلی واردتر است و فریب او را نمی‌خورد.

آن‌که با مادر خود زنا کنَد با دیگران چه‌ها کنَد

آن‌که به نزدیکان خود بد می‌کند به دیگران بدتر خواهد کرد.

آن‌که زنگوله را به پای [گردن] گربه ببندد کجاست؟

ابزار کار آماده و فراهم است، آن‌که جرأت داشته باشد و مردِ انجام عمل باشد کجاست؟

آن‌که سبیلت را باش چرب می‌کردی گربه برد

فریب نهان آشکار شدن و آن‌چه وسیلة کلاّشی و اخّاذی شخصی فریب‌کار بود از پرده بیرون افتادن.

آن [هر] که فهمید مُرد، آن [هر] که نفهمید بُرد

خوش‌بختی از آن کسانی است که نه حس می‌کنند و نه درمی‌یابند. آدمِ فهیم و حساس رنگ آسایش و نیک‌بختی را نمی‌بیند. مترادف: خوش‌بخت کسی که کره‌خر آمد و الاغ رفت.

آن‌که فیل می‌خرید رفت [مُرد]

آن دکان تخته شد. صورت دیگر: آن مُمه را لولو بْرد.

آن‌که یافت می‌نشود آنم آرزوست

دنبال چیز حقیقی و اصیل بودن.

آن نوش به این نیش نمی‌ارزد

لذتی، ارزش پیامدهای بُدش را نداشتن. مترادف: شبِ شراب نَیرزد به بامدادِ خُمار.

آن مَمِه را لولو بُرد

آن دکان تخته شد.

آن وقت که جیک‌جیک [چَرچَرِ] مستانت بود، یادِ [فکرِ] زمستانت نبود؟

به‌فکر فردای خود باید بودن و امروز را به بطالت صرف نکردن.

آن‌وقت که عقل تقسیم می‌کردند کسی عقبِ [دنبالِ] چیزی رفته بوده

کم عقل بودن. از خرد بهره‌ای نداشتن.

آن‌ها دونفر بودند همراه، ما صدنفر بودیم تنها

اتحاد و اتفاق، عامل موفقیت در پیشرفت امور است. مترادف: یک دست صدا ندارد. E آب به آب بخورد زور برمی‌دارد.

آن‌هایی را که کسی خوانده کسی از بَر کرده

کسی از دیگری هوشیارتر بودن و گول او را نخوردن. دست کسی را خواندن. صورت دیگر: آن‌هایی را که تو خوانده‌ای ما از بریم.E آن درسی را که کسی خوانده کسی از بر بودن.

آواز بلند و شهر ویران

بزرگ‌نمایی و تعریف کردن‌ از چیزی که استحقاقش را ندارد. تبلیغ بسیار کردن برای چیزی که ارزشی ندارد. مترادف: هیاهوی بسیار برای هیچ.

آواز دُهُل شنیدن از دور خوش است

بسیارند کسانی که بزرگی و عظمتشان تنها به سر زبان‌ها است اما اگر از نزدیک آن‌ها را ببینی موجوداتی حقیر و میان‌تهی هستند. مترادف: آواز دُهْل، برادر، از دور خوش است. یا: آواز دُهْل، از دور، هْوًل است.

آوازِ سگان کم نکند رزق گدا را

آب دریا از دهن سگ نجس نمی‌شود.

آواز سگان نشانة آبادی است

متحد شدن کسانی برای دشمنی با کسی نشانة آن است که او در جامعه شخصیتی بزرگ است.

آوازه‌خوانِ بدصدا صدایش را بلندتر می‌کند

آدم بی‌کاره و بی‌استعداد ادعایش هم بیش‌تر است. مترادف: میمون هرچه زشت‌تر ادایش بیش‌تر. یا: طبل هرچه توخالی‌تر صدایش بلندتر.

آوازه‌خوانِ ماهی، غورباغه است

هر کسی در حد خود، به تناسب خود، و با ظرفیت خود. مترادف: بیله دیگ، بیله چغندر.

آه اگر از پس امروز بُوَد فردایی

وای به‌حال گناه‌کارن اگر آخرتی باشد.

آهسته [آسته] برو آهسته [آسته] بیا که گربه شاخت نزند

بی‌ سر و صدا کاری را انجام دادن. مطلبی را پنهان کردن.

آهسته رفتن و همیشه [پیوسته] رفتن

مترادف: کم‌بخور همیشه بخور.

آهن آهن را از کوره می‌کشد

هرکسی را حریفی است. مترادف: شغال بیشة مازندران را        نگیرد جز سگ مازندرانی. یا: آهن آهن را می‌شکند. یا: آهن به آهن نرم می‌شود.

آهن آهن را می‌شکند

آهن آهن را از کوره می‌کشد.

آه (در بساط) نداشتن که با ناله سودا کردن

بسیار فقیر بودن. مترادف: از بی‌کفَنی زنده بودن یا: فرش کسی زمین بودن و لحافش آسمان.

آهن را تا گَرْم است باید کوبید

فرصت به‌دست آمده را غنیمت شمردن. مترادف: تا تنور گرم است باید نان را چسباند.

آهنِ سرد کوبیدن

کار بی‌هوده و بی‌ثمر کردن. صورت دیگر: آهن افسرده کوفتن. مترادف: آب در هاون کوبیدن [سابیدن].

آهن کهنه به حلوا دادن

1. معاملة پرسود کردن. 2. حتّی آهن که نشانة استحکام است، وقتی پیر و فرسوده شود از ارزش می‌افتد. مترادف: مار که پیر شد، قورباغه ونش می‌گذارد. صورت دیگر: آهن کهنه را به حلوائی [حلواجْوًزی] می‌دهند.

آهن هرچقدر سفت باشد چکش نرمش می‌کند

زور و فشار هر سرکش را سربه‌راه می‌کند.

آه مظلوم دنبال ظالم بودن

ظالم، سرانجام به سزای ستمگری خود خواهد رسید.

آهِ مویی و پای کوهی

حتّی اگر مظلوم به ناتوانی مویی و ظالم به استواری کوهی باشد، چون مظلوم آه بکشد ظالم را از پای می‌اندازد.

آهوی ناگرفته بخشیدن

تعارف بی‌جا کردن و از کیسة خود خرج نکردن. مترادف: پوست خرس شکار نکرده را فروختن.

آینه به دستِ زَنگی [بَرْزَنگی]

1. چیزی زیبا و با ارزش در اختیار کسی بودن که برای آن اَرج و اهمیتی قائل نمی‌تواند باشد و یا از آن سودی نمی‌تواند ببرد. صورت دیگر: آینه به دستٍ کور. مترادف: چماق به دستٍ چلاق. 2. عیب خود بردیگران نهادن.

آینه به دستِ کور

آینه به دستٍ زَنگی.

آینة خود را گم کردن

زشتی خود را ندیدن و به دیگران ایراد گرفتن. مترادف: کورِ خود و بینای دیگران بودن.

آینه‌داری در مجلس [محفل] کورها

کار بی‌سود و بی‌ثمر کردن. کار ابلهانه انجام دادن. مترادف: وسمه بر ابروی کور.  Eآینه به دستٍ زَنگی.

آینة کسی پاک نبودن

دل کسی پاک نبودن. متقلب بودن. نیت بد و ناپاک داشتن.

آینه هرچه ببیند فراموش می‌کند

چشم‌پوشی کردن از خطای دیگران. گذشت کردن.


-------------------------------------
آ | ا | ب | پ | ت ث ج چ ح خ د ذ ر ز س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک گ ل م ن و هـ ی

-------------------------------------

1 comment: